هزار و یکشب/حکایت زن پرهیزگار

حکایت زن پرهیز گار

و از جمله حکایتها اینست که در بنی اسرائیل قاضی بودوزنی خوبروی و بدیع الجمال داشت وقتی از اوقات قاضی قصد زیارت بیت المقدس کرد برادر خود را در قضاوت جانشین خود نموده زن خود را باو بسپرد و برادر قاضی بر آن زن عشق داشت پس چو قاضی برفت برادر قاضی بسوی آنزن بیامد او را بخویشتن دعوت کرد زن قاصی از ورع و عصمتی که داشت دعوت او را اجابت نکرد برادر قاضی در طلب بکوشید آنزن امتناع همی کرد تا اینکه برادر قاضی ازو نومید شد ولی هراس داشت که چون برادرش باز گردد زن برادر ماجری بدو باز گوید در حال گواهی دروغگو بخواست و بزنا کردن او گواهی دادند آنگاه ملک شهر بسنگسار کردن او بفرمود آنگاه از برای آن زن مکانی بکندند و آن زن را در آن مکان بنشاندند و چندان سنک بر او انداختند که سنک او را بپوشید ملک گفت همان مکان قبر اوست پس او را در همان مکان بگذاشتند تا اینکه شب در آمد آن زن از آنچه با و رسیده بود مینالید مردی از آنجا میگذشت چون ناله او شنید بسوی او رفته او را از زیر سنگها بدر آورد و بنزد زن خویش بود و زنرا بمعالجت او امر کرد آن زن معالجت همی کرد تا اینکه تندرست شد و آن زن را پسری بود آن پسر را بزن قاضی بداد زن قاضی او را تربیت میکرد و در خانه جداگانه با او میخوابید عیاری او را بدید بطمع افتاد کس پیش او فرستاد او را بخویشتن دعوت کرد او امتناع نمود آن عیار بقصد کشتن او شب بنزد او در آمد و او خفته بود کارد بسوی او برد اتفاقا کودک را کشته بهراس اندر شد و از خانه بیرون آمد و خدایتعالی آنزن را از شر آن عیار نگاه داشت چون با مداد شد کودک را در خوابگاه کشته یافت و مادر کودک بنزد او آمد چون آن حالت بدید با و گفت پسر را تو کشته پس او را سخت بزد و خواست که او را بکشد شوهرش در رسید زن قاضی را از دست زن خود خلاص کرد پس زن قاضی از آنخانه بدر آمد و بگریخت و ندانست که کدام سوی رود و با خود در می چند داشت پس بدهی بگذشت که مردم جمع آمده بودند و مردی از دار آویخته بود ولی آنمرد حیات داشت زن پرسید: ایقوم این مرد چه گناه کرده ایشان گفتند از و گناهی سر زده که کفاره او یا کشتن است یا فلان قدر درم تصدق کردن زن گفت این درمها بگیرید و او را رها کنید پس آنمرد را رها کردند آنمرد در دست او توبه و نذر کرد که تا هنگام مرک خدمت او را بجا آورد پس آن مرد صومعه ساخته زنرا در آن صومعه جای داد و هیزم جمع کرده بسوی او میآورد و روزی از برای او پدید میآورد و آن زن در عبادت همی کوشید اگر بیماری بنزد او میآوردند بآن بیمار دعا میکرد در حال آن بیمار شفا مییافت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد شصت و سوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون زن قاضی در صومعه مشغول عبادت شد و زن و مرد را محل امید گشت از قضای الهی برادر شوهرش را آفتی رسید و آنزنی که او را زده بود به برص دچار شد و آن عیار را نیز وجعی فرو گرفت که طاقت برخاستنش نبود در آنحال قاضی شوهر این زن نیز از سفر بازگشت و از زن خود جویان گشت برادرش گفت او بمرد پس قاضی بمرک او افسوس خورد و محزون بنشست پس از آن مردم آوازه آن زن بشنیدند که از همه جا بیماران قصد صومعه او میکنند آنگاه قاضی با برادرش گفت ای برادر چرا قصد آنزن صالحه نمیکنی که خدایتعالی ترا از برکت او شفا دهد گفت ای برادر مرا بسوی او ببر و شوهر آنزنی که او را برص گرفته بود این واقعه بشنید زن خود را بسوی صومعه برد و پیوندان مرد عیار نیز این خبر بشنیدند عیار را بسوی صومعه بردند همه ایشان بدر صومعه جمع آمدند و بانتظار خادم نشسته بودند که خادم بیامد ایشان دستوری خواسته بصومعه در آمدند آن زن صالحه نقاب انداخته در پشت پرده بنشست شوهر خود را با برادر شوهر و آن مرد عیار را با آنزن دید که بر در نشسته اند ایشان را بشناخت و بایشان گفت شما از بیماری خلاص نخواهید شد مگر اینکه بگناهان خویشتن اعتراف کنید از آنکه چون بنده بگناه خود اعتراف کند خدایتعالی باو رحمت آورد پس قاضی با برادر خود گفت ای برادر بسوی خدا باز گرد و در معصیت خود اصرار مکن تا ترا سودمند افتد که از بیماری خلاص شوی

  کنون بایدت عذر تقصیر گفت نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت  
  کنونت که چشمیست اشکی ببار زبان در دهانست عذری بیار  
  کنون کوش کاب از کمر در گذشت نه وقتی که سیلاب از سرگذشت  

در آن هنگام برادر قاضی گفت اکنون راست گویم من با زن تو چنین و چنان کردم و مرا گناه همین است پس از آن زن مبروص گفت که در نزد من زنی بود او را بقتل بچه نسبت دادم و او را بعدا بیازردم گناه من همین است آن مرد عیار گفت من زنی را بخود دعوت کردم و او امتناع کرد رفتم که او را بکشم کودکی را که در کنار او بود بکشتم گناه من همین است زن قاضی گفت خداوندا چنانچه بایشان ذلت معصیت بنمودی عزت طاعت نیز بدیشان بنمای پس خدایتعالی در حال ایشانرا شفا داد و قاضی بدقت بر آنزن نظاره میکرد زن از سبب نظاره کردن او بپرسید قاضی گفت من زنی داشتم اگر او نمرده بود میگفتم تو همانی زن خویشتن را باو بشناسانید و زن و شوهر شکر خدا بجا آوردند آنگاه برادر قاضی و آن مرد عیار وزن مبروص از زن قاضی معذرت خواسته و تمنای بخشایش کردند زن قاضی از همه ایشان در گذشت پس ایشان ملازمت او را اختیار کردند و در همان مکان بعبادت مشغول شدند تا مرک ایشان را در یافت