هزار و یکشب/انوشیروان عادل

حکایت انوشیروان عادل

واز جمله حکایت اینتسکه ملک عادل انوشیروان روزی از روزها بیماری آشکار کرد و چنان بنمود که من بیمارم آنگاه امنای خود را فرمود که مملکت او را بگردند و از برای او خشتی کهن از دهکده ویران بجهة دارو ساختن بیاورند گماشتگان ملک اقطار ولایت بگشتند و بسوی ملک باز آمدند و گفتند که در تمامی مملکت مکانی خراب و خشتی کهن نیافتیم انوشیروان از این سخن فرحناک شد و شکر خدایتعالی بجا آورد و گفت قصد من این بود که ولایت خود تجربت کنم و مملکت خویشتن بامتحان بیاورم تا بدانم که در آنجا مکانی خراب هست تا آبادش کنم اکنون که مملکت مکانی ویران نمانده کار مملکت تمام است و احوال مملکتیان در انتظام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شد چهار صد و شصت و دویم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک عادل گفت احوال مملکتیان نظام گرفت و آبادی بدرجة کمال رسید شهرزاد چون قصه بدینجا رسانید گفت ایملک جوانبخت بدانکه پادشاهان پیشین و ملوک پیش بین راهوس بآبادی ولایتها بود از آنکه میدانستند هر چه که ولایت آبادتر شود رعیت بیشتر میگردد و از آنکه میدانستند هر چه که عالمان و حکیمان گفته اند صحیح است و حکیمان گفته اند دین بسته ملو کست و ملک از لشکریان ناچار و لشکریان با مال فراهم شود و مال بآبادی و لا یتها بدست آید و ولایتها با عدل و داد آباد شود ایملک بدانکه ملوک گذشته در جور و ستم با کسی موافقت نداشتند و راضی نبودند که سپاه و خدم ایشان برعیت ستم کنند از آنکه میدانستند رعیت طاقت ستم ندارد و ولایتها از ستم ویران شوند و اهل ولایتها در بدر شوند و این رهگذر منقصت در مملکت پدید آید و مداخل کم شود و خزینه خالی بماند آنگاه ملک از مملکت خود تمتع نتواند گرفت و زوال برودست یابد