هزار و یکشب/ملک الموت و چهارقصه

حکایت ملک الموت

ایملک جوانبخت از جمله حکایتها اینستکه ملکی از ملوک پیشین روزی قصد کرد که با ارباب دولت سوار شود و از برای مردمان بهترین زیورهای خود آشکار سازد پس امرا و بزرگان دولت را بتهیه بیرون رفتن بفرمود و خازنان جامه را فرمود که بهترین جامه که شایسته زینت ملک باشد حاضر آوردند و اسبی را که در میان خیل موصوف و معروف بود بخواست آنگاه بهترین جامها پوشیده و به نیکوترین اسبان برنشست و با موکبی انبوه بیرون رفت و بجلالت و بحشمت خود افتخار میکرد پس ابلیس بنزد او بیامد و دست برجیین او بنهاد و باد کبر و عجب بدماغ او بدمید ملک بخود همی بالید و با خود همی گفت که امروز بجهان اندر کسی مانند من نیست و باین پایه حشمت و جلال کرا میسر است الغرض ملک بعجب وکبر همیرفت و از بزرگی و حشمت در غایت کبر و عجب بسوی کسی نگاه نمیکرد که ناگاه مردی که جامه کهن در برداشت حاضر گشته در برابر ملک بایستاد وملک را سلام داد ملک جواب نگفت در حال آنمرد لگام اسب ملک بگرفت ملک باو گفت دست بردار مگر نمیدانی که دست بلگام اسب که نهادۀ آنمرد گفت مرا بتو حاجتی هست ملک گفت صبر کن تا از اسب فرود آیم آنگاه حاجت خود بگو آنمرد گفت حاجت من مخفی است و او را نخواهم گفت مگر بگوش تو ملک گوش پیش برد آن شخص بملک گفت من ملک الموتم و اکنون که روح ترا قبض کنم ملک گفت مرا چندان مهلت ده که بخانه خود بازگردم و فرزندان و پیوندان خود را وداع کنم ملک الموت گفت هیهات تو بسوی خانه باز نخواهی گشت و فرزندان و پیوندان هرگز نخواهی دید که ترا عمر بپایان رسیده پس ملک الموت روح ملک را قبض کرد و ملک از پشت اسب بیفتاد و ملک الموت از آنجا گذشته بمردی نکو کار برسید و او را سلام داد و او رد سلام کرد ملک الموت گفت ایمرد صالح مرا بتو حاجتی است مخفی آنمرد صالح گفت حاجت خود بگوش من بگو ملک الموت گفت من ملک الموتم مرد نکو کار گفت آفرین برتو و حمد خدایرا که تو آمدی که من انتظار تو میکشیدم و مشتاق لقای تو بودم ملک الموت باو گفت اگر ترا مشغله باشد او را تمام کن آنمرد گفت فرض تر از این مشغله ندارم که ملاقات پروردگار کنم پس ملک الموت گفت چگونه روح ترا قبض کنم آنمرد نکوکار گفت مرا مهلت ده تا وضو بگیرم و نماز کنم چون بسجده روم روح مرا در حالت سجده قبض کن ملک الموت گفت فرمان پروردگار من اینست که ترا پیروی کنم پس آنمرد برخاسته وضو گرفت و نماز کرد چون بسجده رفت ملک الموت روح او را قبض کرد و بمکان رحمت و مغفرت برسانید

حکایت دوم

نیز حکایت کرده اند که ملکی از ملوک مال فراوان و زر و سیم بی شمار داشت و از همۀ چیزها که خدایتعالی در دنیا خلق کرده است آورده بود که بلذت و رفاهیت زندگانی کند پس از آن قصری بلند و محکم بنیان که شایسته ملوک باشد بنا کرد و از برای آن قصر دو در مرتب ساخت و غلامان و دربانان بدرهای قصر بگماشت روزی از روزها طباخ را فرمود که طعامی نیکو حاضر کند آنگاه حشم و خدم و پیوندان خود را جمع آورد که در نزد او طعام خورند و خود بر تخت مملکت بنشست و بمتکای جلالت تکیه کرده با خویشتن گفت ای نفس شوم من همۀ دنیا از برای تو گرد آوردم اکنون آسوده باش و از این نعمتهای گوارا بخور و در تمامت عمر بهره کامل بردار . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و شصتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت هنوز پادشاه از حدیث گفتن با خویشتن فارغ نشده بود که مردی بخارج قصر در آمد که جامه کهن در برداشت و بهیئت در یوزگانی انبانی از گردن آویخته بود پس در قصر را سخت بکوفت بدانسان که نزدیک شد قصر از هم فرو ریزد غلامان بسوی در برجستند و بانک بکوبنده در بزدند باو گفتند وای بر تو این چه کار است صبر کن تا ملک طعام خورد و از ته مانده مائدة ملک ترا نواله بخشیم آنمرد به غلامان گفت ملک را بگوئید بسوی من آید مرا با او سخنی هست و کاری ضرور با او دارم غلامان باو گفتند دور شو تو کیستی که ملک را به بیرون آمدن امر میکنی آنمرد بایشان گفت شما پیغام مرا بملک برسانید غلامان بسوی ملک آمدند و پیغمام بگزاردند ملک بایشان گفت که چرا او را نیازردید و از در نراندید آنگاه آنمرد در را سخت تر از نخستین بکوبید غلامان با چوب و اسلحه بسوی او برخاستند و قصد محاربت او کردند آنمرد بانک بر ایشان زدو گفت در جای خویشتن بنشینید که من ملک الموتم غلامان بهراس اندر شدند و عقلشان برفت و اندامشان بلرزید و از حرکت بازماندند ملک بایشان گفت ملک الموک را بگوئید که دیگری عوض من بگیرد ملک الموت گفت عوض نگیر نیامده ام مگر از برای تو تا میانه تو و نعمتهایی که جمع کرده جدانی افکنم در آن هنگام ملک آهی بر کشید و بگریست و گفت نفرین خدا بمال باد که مرا مغرور کرد و از پرستش پروردگار بازداشت گمان من این بود که مراسودی خواهد بخشید ولی امروز حر حسرتی و و بالی از برای من نماند اینک من تهی دست میروم و مال از برای دشمنان من بر جای میماند در آن هنگام باذن خدایتعالی مال زبان گشود و باو گفت بچه سبب مرا نفرین میکنی خویشتن را نفرین کن که خدای تعالی من و تو را از خاک آفریده و مرا در کف تو بنهاد که تو از من بآخرت خود توشه گیری و مرا بفقرا و مساکین تصدق دهی و با من رباط و مسجد و پل بنا کنی تا در آخرت یار تو باشم ولکن تو مرا جمع کردی و بخزانه بنهادی و در هوای نفس صرف کردی و شکر پروردگار بجا نیاوردی اکنون مرا بدشمنان خود بگذاشتی و خود با حسرت و ندامت میروی پس گناه من چیست که مرادشنام میدهی آنگاه ملک الموت روح ملک را در حالتی که او بفراز سریر بود قبض کرد و نگذاشت که خوردنی بخورد و ملک در حال از تخت مرده بیفتاد و خدای تعالی فرموده حتی اذا فر حوانها او توا اخذنا هم بغتة فاذاهم مبلسون

حکایت سوم

و از جمله حکایتها اینست که ملکی با حشمت از ملوک بنی اسرائیل روزی بر تخت مملکت نشسته بود مردیرا دید که در قصر در آمد که صورتی مهیب و هیئتی عجیب داشت ملک از آمدن او آزرده شد و از هیئت او هراس کرده بسوی او بر خاسته باو گفت ایمرد تو کیستی و بی اجازت من چرا بخانه من آمدی آنمرد گفت مرا خداوند عالم جواز داده و مرا حاجبی منع نتواند کرد و من در رفتن نزد ملوک حاجت باجازت ندارم از سیاست سلاطین و از انبوهی لشکر ایشان نترسم من آنم که ملوک با حشمت مرا نتوانند گرفت من برهم زننده لذات و پراکنده کنندۀ جماعات هستم ملک چون این سخن بشنید لرزه بر اندامش افتاد و بیخود گشت چون بخود آمد گفت مگر ملک الموتی جوابداد آری گفت ترا بخدا سوگند میدهم که یکروز مرا مهلت ده تا از گناهان خود استغفار کنم و از پروردگار خود معذرت جویم و مالیکه دارم بخداوندان آن رد کنم که مرا طاقت مشقت و حساب و رنج عذاب نیست ملک الموت گفت هیهات هیهات این آروز محالست . چون قصه بدینجار سید بامداد شدو شهرزادلب از داستان فروبست چون شب چهارصد و شصت یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک الموت گفت هیهات هیهات این آرزو محالست چگونه من ترا مهلت دهم که ایام عمر تو محسوب و نفسهای تو معدوم و اجل تو مکتوبست ملک گفت مرا ساعتی مهلت ده ملک الموت گفت ترا ایام زندگانی در گذشته و از برای تو جز نفسی باقی نمانده ملک پرسید مرا چون بلحد گذارند در نزد من که خواهد بود ملک الموت فرمود در نزد تو جز عمل تو کس نخواهد بود ملک گفت مرا عملی نیست ملک الموت جواب داد چون چنین است ترا جای در دوزخ است و آرامگاه تو در آتش غضب ملک جبار است پس از آن روح ملک را قبض کرد و ملک از تخت بزمین افتاد و فریاد و ناله از اهل مملکت بلند شد

حکایت چهارم

و از جمله حکایات اینست که اسکندر ذوالقرنین در پارۀ از سفرهای خود بجمعی بگذشت که ایشان از مال دنیا چیزی نداشتند و بر در خانه خویشتن قبر کنده بودند هر روز چند بار بسوی آن قبر میآمدند و آنها را جاروب میکردند و بعبادت پروردگار مشغول میشدند و ایشان را طعامی جز گیاه زمین نبود اسکندر کس بنزد ایشان بفرستاد و بزرک ایشان را بخواست او فرمان اسکندر نبرد و گفت مرا باو حاجتی نیست اسکندر خود بسوی ایشان رفت و ببزرک ایشان گفت این قبرها بدر خانه خویشتن از بهر چه کنده اید گفت بسبب اینکه پیوسته بآنها نظر کنیم و مرگ را بخاطر آورده آخرت را فراموش نکنیم تا حب دنیا از دل ما برود و از عبادت پروردگار غافل نشویم اسکندر پرسید چگونه بگیاه زمین بسر میبرید جواب داد از آنکه ما ناخوش میداریم که شکمهای خود را قبور حیوانات کنیم آنگاه بزرگ ایشان دست برده استخوان کاسه سری را بر داشته به پیش اسکندر بگذاشت و گفت ای اسکندر آیا میدانی که خداوند این سر که بود گفت لا والله آنمرد گفت خداوند این سر ملکی بود از ملوک دنیا که برعیت ستم میکرد و جور مینمود و اوقات خود را بجمع کردن مال دنیا صرف میکرد چون خدایتعالی روح او را قبض فرمود او را در آتش جای داد پس از آن دست دراز کرده کاسه سر دیگر بیاورد و باسکندر گفت آیا خداوند این سر را میشناسی اسکندر جوابداد لا و الله گفت این ملکی بود از ملوک روی زمین که با رعیت عدالت میکرد و با اهل ولایت مهر بانی مینمود چون خدایتعالی روح او را قبض کرد او را در بهشت جای داد و درجه او را بلند گردانید پس آنمرد دست بر سر ذوالقرنین بنهاد و گفت تو کدام یک از این دو خواهی بود ذوالقرنین سخت بگریست و آن مرد را در آغوش گرفت و باو گفت اگر تو بصحبت من رغبت کنی وزارت بتو سپارم و ترا شریک مملکت خویش کنم آنمرد جوابداد مرا باین چیزها رغبتی نیست اسکندر از و پرسید سبب چیست جوابداد آنکه از همۀ خلق بسبب مال و مملکت دشمنان تواند و بجهة گذشت من از این مال با من صدیق اند از آنکه مراملکی در دنیا نیست و طمعی از دنیا ندارم طالب او نیستم مرا کار جز قناعت نیست پس اسکندر او را در آغوش گرفت جبین او را ببوسید و از آنجا بازگشت