هزار و یکشب/ملک سندباد

چون شب پنجم برآمد حکایت ملک سندباد وزیر گفت چونست حکایت ملک سندباد گفت شنیده‌ام که ملکی از ملوک پارس همیشه بنخجیر رفتی و تفرج دوست داشتی و شاهینی داشت که دست پرورده خود بود و شب و روز آن را از خود دور نکردی و طاسکی زرین از برای آن شاهین ساخته ودر گردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آب از آن طاسک میخورد روزی ملک شاهین بدست گرفته با غلامان بنخجیر گاه شد و دام بگستردند غزالی بدام افتاد ملک گفت هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت سپاهیان بغزال گرد آمدند غزال بسوی ملک بیامد و از بالای سر ملک بجست غلامان بیکدیگر نگاه کردند ملک با وزیر گفت چه میگویند گفت ای ملک تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی اکنون غزال از پیش تو جسته ملک گفت از پی غزال خواهم رفت تا آن را بدست آورم پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین بر سر غزال نشسته بچشمانش همیزد تا آنکه غزال کور گشت و گریختن نتوانست آنگاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت و لکن بسیار تشنه شد بسایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همیچکد طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت ملک دوباره طاس پر از آب کرد چنان یافت که شاهین تشنه است آب به پیش شاهین گذاشت شاهین پر بر طاسک زده آب بریخت ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت شاهین پر زده آب بریخت ملک در خشم شد و گفت نه خود آب خوردی و نه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت شاهین باشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند ملک بفراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره میچکید آنگاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین بدست گرفته بمقر خود بازگشت غزال را بخوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین فریادی بر کشیده بمرد ملک پشیمان و محزون شد چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید وزیر گفت ای ملک اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی چنان که وزیر پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد ملک گفت کدام است آن حکایت