هزار و یکشب/هرون و شعرا
(حکایت هارون الرشید و شعرا)
گفت ای ملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست که خلیفه هرون الرشید را شبی بیخوابی سخت روی داد برخاسته در قصر همیگشت کنیزکی را بدید که از مستی متمایل است و خلیفه او را بسی دوست میداشت با او ملاعبت آغاز کرد او را بسوی خود بکشید و از او وصل خواست کنیزک گفت مرا تا شب آینده مهلت ده که من خود را مهیا نکرده ام و حضور خلیفه را امشب نمیدانستم پس خلیفه او را بگذاشت و برفت و چون روز بر آمد خلیفه غلا مکی پیش او فرستاد که او را آگاه کند بر اینکه امشب خلیفه بحجره تو خواهد آمد کنیزک برسول گفت که بخلیفه بگو کلام اللیل یمحوه النهار هرون الرشید چون این مصراع بشنید بندیمان گفت شعری بخوانید که این مصراع درو باشد در حال رقاشی پیش آمده این دو بیت را بخواند
عاشق یاری شدستی کز غرور حسن خوبش | نه بنزد کسی رود نه نزد او کس راست بار | |||||
وعده وصلت بدادو زان سپس با ناز گفت | آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار | |||||
پس از آن ابو مصعب پیش آمده این دو بیت بخواند | گفتمش بس نیست جانا در هوای تو مرا | |||||
سینه پر درد و چهر زرد و چشم اشکبار | خوش همی خندید و با ناز و فریب و غنج گفت | |||||
آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار | پس از آن ابو نواس پیش آمده این ابیات بخواند | |||||
دیدمش دوشینه مست می بقصر زرنگار مستی | اندر وی فزوده کشی و خوبی هزار | |||||
گفتمش بر وصل خویشم وعده ای فرمای راست | گفت خواهی صبح گشتن از وصالم کامکار | |||||
صبح گفتم وعده دوشین وفا فرمای گفت | آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار |
پس خلیفه بهر یکی از شاعران بدره زر بداد مگر ابونواس را که بکشتن او امر فرمود گفت تو شب با ما در قصر بوده ای ابو نواس گفت بخدا سوگند جز خانه خود در جائی نخفته بودم و از کلام تو بمضمون شعر پی بردم پس خلیفه از او در گذشت و دو بدره زر باو عطا فرمود