هزار و یکشب/مصعب و عایشه

( حکایت مصعب و عایشه)

از جمله حکایات اینست که مصعب ابن زبیر باعزه که عاقلترین زنان بود در مدینه ملاقات کرد و باو گفت مرا قصد اینست که عایشه دختر طلحه را تزویج کنم و همی خواهم که تو بسوی او رفته حسن او را مشاهده کنی عزه بسوی عایشه رفته بسوی مصعب بازگشت و باو گفت عایشه را دیدم روئی دارد از گل نکوتر و دو چشمان او مانند نرگس شهلا است و دهانی دارد مانند نقطه موهوم و او را گردنی است چون گردن آهو و در سینه بلورینش دو بستانی است چون دو دانه نار و او را نافی است چون حقه عاج و دو ساق او بدو ستون مرمر همی ماند عیبی که او را متصور است اینست که پای او بزرک است مصعب گفت پای بزرک او را عیب نخواهد بود پس او را تزویج کرد و برو داخل شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن عزه عایشه را بازنان قریش بخانه خود دعوت کرد عزه بیاد مصعب باین دو بیت تفنی میکرد

  پیش رویت دگران صورت دیوارند نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند  
  اینکه گویند بعمری شب قدری بوده است مگر آنست که با دوست به پایان آرند  

زنی گفته است که من نزد عایشه که شوهرش بنزد او درآمد و او از غنج و دلال و حرکات عجیبه و غریبه فرونگذاشت و من آواز او را میشنیدم چون شوهرش برفت من با عایشه گفتم چگونه باین شرافت حسب و نسب که تو داری در نزد من این حرکات پدید آوردی عایشه گفت زنان را فرض است که با شوهر خود هر آنچه توانند غنج و دلال کنند و از حرکات غریبه هر چه که بشهوت مرد افزاید بجا آورند گفتم غنج ودلال با شوهر خوبست ولی در شب عایشه گفت من روز بدینسان کنم و شب بیش از این بجا آورم