هزار و یکشب/پاداش طبابت
(حکایت پاداش طبابت)
و از جمله حکایتها اینست که روزی از روزها هارون الرشید با ابو یعقوب ندیم و جعفر وزیر برمکی و ابونواس بیرون آمده در صحرا همی گشتند شیخی را دیدند به خری سوار گشته هرون الرشید با جعفر گفت ازین شیخ بپرس که از کجا میاید جعفر بآن مرد گفت از کجا میآئی آنمرد گفت از بصره همی آیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و نود و دویم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آنمرد گفت از بصره همی آیم جعفر گفت بکجا خواهی رفت آنمرد گفت به بغداد خواهم رفت جعفر گفت در بغداد چه خواهی کرد گفت از بهر چشم خود دارو خواهم گرفت هرون الرشید با جعفر گفت با این شخص مزاح کن جعفر گفت اگر با او مزاح کنم سخن ناخوش خواهم شنید خلیفه گفت بحقی که مرا در ذمت تست سوگند میدهم که با او مزاح کن جعفر بآن شیخ گفت اگر ترا داروئی بیاموزم که بتو سود بخشد مرا چه مکافات خواهی داد آنمرد گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد جعفر گفت گوش دار تا من داروئی که از برای هیچکس نگفته ام با تو بازگویم آنمرد گوش داشت جعفر گفت صد متقال روشنایی آفتاب و صد متقال ماهتاب و صد مثقال پرتو چراغ بگیر و اینها را یکجا جمع کن و سه ماه در پیش باد بگذار پس از آن در هاونی که ته نداشته باشد سه ماه اینها را بکوب پس از آن بسرمه دانی گذاشته در وقت خواب استعمال کن و سه ماه مداومت کن انشاء الله تعالی ترا عافیت روی دهد شیخ چون سخن جعفر بشنید در پشت خر کج بنشست و ضرطه بلند بزد و گفت درین ساعت اینرا نزد خود بگیر وقتی که من این دارو بکار بردم و خدایتعالی عافیت بمن ارزانی فرمود ترا کنیزکی بدهم که در زندگی ترا خدمت کند چون خدایتعالی بزودی مرگ بر تو نصیب گرداند و بزودی روح ترا بسوی آتش بفرستد آن کنیزک از اندوهی که بتو خواهد داشت هر شبانروز تیز بر روح تو بدهد و مدت عمر به نوحه تو بنشیند هرون الرشید چون این بشنید چندان بخندید که برپشت بیفتاد و بآن مرد سه هزار درم عطا فرمود