حکایت گفتار زن

شهرزاد گفت ایملک جوانبخت ابو العینا گفته است که در همسایگی ما دو زن بودند یکی از ایشان مردان دوست داشتی و دیگری با مردان عشق ورزیدی شبی از شبها در بام خانه یکی از ایشان که نزدیک خانه من بود جمع آمدند و ایشان نمیدانستند که من در آنجا هستم پس با یکدیگر بحدیث اندر شدند زنی که مردان دوست داشتی بآن یکی گفت ای خواهر مردان بآن ریش چون خواهند ترا ببوسند شاربهای خود بلبان و عارض تو بگذارند چگونه بخشونت ریش صبر کنی آنزن گفت زینت درخت برگهای اوست ندانسته ای که ریش از برای مرد بجای گیسوان زنست آیا ندانسته که خدایتعالی در آسمان ملکی خلق کرده که او میگوید حمد بر آنخدائی که مردانرا باریش و زنانرا با گیسو زینت داده اگر ریش مردان بجای گیسوان زنان نمیبود ملک بدانسان نمی گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و نوزدهم برآمد