پروین دختر ساسان

نمایشنامهٔ «پروین دختر ساسان»، نوشتهٔ صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۰۹ خورشیدی در تهران منتشر شد.

پروین دختر ساسان

 

این پرده در بحبوحهٔ جنگ عربها با ایرانیان در حدود سنهٔ ۲۲ هجری در شهر ری (راغا) نزدیک تهران کنونی می‌گذرد ساختمان خانه، پیرایش و درون آن همه مربوط به شیوه دورهٔ اخیر ساسانی است.

 

بازیگران

 

بهرام – نوکر، در حدود ۵۰ سال دارد کلاه نمدی زرد، رنگ لباس آبی آسمانی بلند، شال، شلوار گشاد، کفش بدون پاشنه، ریش و سبیل سفید، موهای پاشنه‌نخواب، آستین گشاد کمرچین. ترسو، مؤدب، بزبان عوامانه حرف میزند.

چهره‌پرداز – ۴۵ سال، بزرگ‌منش، اندام خمیده موهای خاکستری پرپشت روی دوش‌های او ریخته جامه ابریشمی خاکستری با نقش‌ونگار بهمان رنگ، کمربندی پهن گره خورده و شرابه آن از پشت او آویزان است، آستین تنگ و چسب دست، دامن بلند چین‌خورده، شلوار بلند و گشاد چین‌های بزرگ دارد، دهنه آن خفت مچ پا کفش بندی نک‌باریک نرم بدون پاشنه باوقار مرموز و با ایما و اشاره.

پروین – دختر چهره‌پرداز، ۲۰ساله بلندبالا رنگ مهتابی گیسوی خرمائی بلند تابدار شانه‌کرده، جامه بلند ابریشمی نازک تا روی مچ پایش افتاده و پائین آن چین‌های بزرگ می‌خورد، آستین‌گشاد دهانه‌تنگ سینه‌باز، گوشواره، گردن‌بند مروارید، النگو، نوار ابریشمی برنگی لباس روی پیشانی او بسته شده و دنباله پهن آن از پشت سر بشکل دستمال‌گردن آویزان است، کمربند پهن دنباله آن نیز از پشت موج میزند، کنش پارچه‌ای برنگ لباس - ساده صدای رسا، لوس و یکی‌یکدانه با پدرش.

پرویز – نامزد دختر، ۲۵ساله جامه «سواران جاویدان» در بر دارد کلاه‌خود گرد، موی سیاه چین‌داده، فرزده، تیر و کمان، قداره، موزه سرخ، بندی کوتاه پیش سینه لباس او بتوسط دو قلاب بسته میشود تسمه تیردان از روی آن می‌گذرد، همه آنها با فر و شکوه مطمئن و دلیر.

چهار نفر عرب – عباهای پاره بخود پیچیده روی آن بکمرشان نخ بسته‌اند صورتها سیاه، ریش و سبیل سیاه زمخت، سر و گردن را با پارچه سفید و زرد چرک پیچیده‌اند پاها برهنه غبارآلود شمشیرها مختلف – درنده ترسناک دادوفریاد می‌کنند.

سرکردهٔ عربها – کوتاه، شکم پیش‌آمده، گردن کلفت سبیل و ریش توپی، چین میان دو ابرو عمامه بزرگ گوشه آن آویزان است لباده بلند ساده مغزی‌دار، شال پهن، خنجر کوچکی بکمرش پای لخت، نعلین، زیرشلواری سفید، صورت سیاه ترسناک ناشی خودش را میگیرد.

ترجمان عرب – ۴۰ساله، چپیه اگال، عبای زردرنگ، جامه سفید بلند شال، کفش، جوراب ساقه‌کوتاه، شمرده و غلیظ حرف میزند.

پرده نخست

دست چپ سه‌کنج ایوان پهنی به‌شیوه ساختمان ساسانی و هخامنشی پیداست. دارای دو ستون کله‌اسبی کوتاه، پایه‌های آن چهار گوشه روی نبش دیوار پائین ستون و کمر آن نقش‌ونگارهای پخش قهوه‌ای‌رنگ دارد. ایوان تا زمین دو پله میخورد. دو در چوبی منبت‌کاری‌شده پیداست. قالیچه ابریشمی برنگهای زننده روشن روی ایوان افتاده، میز کوتاه کهنه و چهارپایه کوتاهی جلو آن گذاشته شده دست راست کنار ایوان درخت بزرگی دیده میشود. جلو ایوان تپه گل کمی دورتر دورنمای باغ دره و کوتاه دماوند نمایان میباشد. در دست چپ نیمه‌باز است.[۱]

۱

بهرام جاروب بدست گرفته پائین ایوان را می‌روبد می‌آید جلو ایوان با خودش زیر لب حرف میزند.

بهرام – این هم زندگی شد؟ از سپیده بامداد تا شام جان میکنم کار میکنم چه دلخوشی... ؟ آن اربابمان نمیدانم چه میکند... ؟ چرا نمیگذارد برود؟ همه آنهائی که دستشان بدهنشان میرسد گریخته‌اند او مانده میخواهد بدست این تازیان نابکار بیفتیم... . هر روز کاغذپاره اینجا هم افتاده (خم شده از روی ایوان کاغذ را برداشته گنجله میکند پائین می‌اندازد) امان از دست این چهره‌پردازی... آری اینجا مانده تا چهره تازی‌ها را بکشد... ! اگر نان و نمکشان را نخورده بودم و چندین‌وچند سال نبود که خانه آنها هستم یک روز بیشتر پیششان نمیماندم میرفتم پی کارم. نمیداند که همهٔ مردم از این شهر گریخته‌اند؟ امروزفردا باز هم جنگ درمیگیرد چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ گمان میکند...

در دست چپ باز شده پیرمرد چهره‌پرداز می‌آید بیرون.

چهره‌پرداز – چه‌کار میکنی؟ باز دیگر چه شده با خودت زمزمه میکنی؟

بهرام – میخواهی که چه بشود؟ ولم کنید دست از سرم بردارید مگر دیشب نگفتم که در شهر همه میگویند همین روزها جنگ درمیگیرد. همهٔ سپاهیان را سان می‌بینند. همهٔ توانگران از دو ماه پیش به چین و توران گریخته‌اند. نمیدانم چرا شما مانده‌اید؟ جنگ است شوخی نیست مردم دسته‌دسته میگریزند، تنها جوانان برای جنگ کردن مانده‌اند.

چهره‌پرداز – دیروز پرسیدی؟ آیا راه گریز هست؟

بهرام – پرسیدم.. ! مگر بشما نگفتم که راه نیست؟ رفتم دیدم بچشم خودم دیدم در جاده‌ها پیرمردها، زن و بچه‌های گرسنهٔ ایرانی دیده میشوند که چیزهای خودشان را در ارابه‌های کوچک گذاشته جلو خودشان میکشند و پس‌ماندهٔ گله و رمه‌شان را میبرند، میروند، نمیدانند بکجا. راه‌ها بند است. در میان راه پیرها از پا درمیایند می‌میرند مادرهـا دست بچه‌های خودشان را گرفته از روی سنگلاخ و گردوغبار جاده‌ها میگذرند. همه‌جا شلوغ و کسی بکسی نیست، همه مردم گرسنه‌اند، اگر تازیها ما را نکشند از گرسنگی خواهیم مرد، در شهر میگفتند تازیها امشب شهر راغا را میگیرند میدانی دخترها را میفروشند؟[۲] دخترت را چه‌کار میکنی؟ تنها دلم برای او میسوزد. دختر مـن هم هست من او را بزرگ کردم و از آب‌وگل درآوردم. همه‌اش دلم برای او میسوزد.

چهره‌پرداز اندیشناک – دخترم را چه بکنم؟ پرویز هم نیامد به‌بینم چه کرده.

بهرام – گفتم که من هم همه‌اش در اندیشه دختر هستم. چندی است که اندیشناک و گرفته است دیشب تاریکی در باغ گردش میکرد، من او را میپائیدم. رفت کنار آبشار روی تخته‌سنگی نشست سر را مابین دو دستش گرفت گریه میکرد. جگرم آتش گرفت ولی از دست من و شما چه برمیاید؟

چهره‌پرداز – راست میگوئی نمیدانم چه‌کار بکنم؟

بهرام – من همه‌اش شور او را میزنم وگرنه گمان میکنید برای خودم است؟ اینهمه جوانان ما کشته شدند پسرت را یادت رفته؟ برادر کوچک مرا هم کشتند، جان من چه ارزشی دارد؟ این یک بدبختی است که بما رو کرده و بسر همه‌مان آمده من که دارم دیوانه میشوم صد سال پیر شدم شما را هرکه ببیند میگوید ۷۰ سال دارید.

چهره‌پرداز – همه کارهایت را کنار بگذار برو شاید پرویز را پیدا بکنی سواران جاویدان را که میدانی؟

بهرام – مگر دوسه بار بسراغش نرفتم؟ دخترت مرا پنهانی شما فرستاد میدانم کجاست، دور است. دماوند را می‌بینی (اشاره بکوه) آنجاست.

چهره‌پرداز – برو برو پرچانگی را کنار بگذار میروی میپرسی و میگوئی هرچه زودتر بیاید بما سری بزند.

بهرام از باغ میرود بیرون، چهره‌پرداز دستها را به پشت زده چند قدمی بدرازای ایران راه میرود سرفه کرده صدا میزند.

۲

چهره‌پرداز – پروین... پروین...

در دست راست باز شده دختر وارد میشود بهم نگاه میکنند.

چهره‌پرداز – نشان افسردگی در چهره تو می‌بینم بگو ببینم چه شده؟

پروین – چرا که افسرده نباشم؟ مگر نمیدانی که تازیان نزدیک میشوند، ما چه خواهیم کرد؟

چهره‌پرداز قدم میزند متفکر – راست است با این تازیان که دشمن یزدان و آفت جان هستند من هم پیوسته اندیشناکم ولیکن از دست ما کاری ساخته نیست چه میشود کرد؟ چندین ماه است که میجنگیم، این جنگ سوم است. توشه ما به ته کشیده، مردم همه گرسنه هستند. تاکنون ایستادگی کرده‌ایم. مترس، خدا بزرگ است این‌باره پیروزمند خواهیم شد. مگر نشیندی هیچ دو نیست که سه نشود؟ لشکر ما آراسته است کاری از پیش نخواهند برد. در شهرهای دیگر که بدست تازیان افتاده شورش کرده‌اند. اگر ما بتوانیم دوسه روز دیگر ایستادگی بکنیم دیلمیان[۳] با توشه و اندوخته بکمک ما خواهند آمد... نه، شهر راغا بدست دشمن نمیافتد آتش یزدان از ما نگاهداری خواهد کرد[۴] تو بیهوده بخودت آزار مده.

پروین – جنگ... کشتار... خون.. !

چهره‌پرداز با حرارت – هرچه در راه جنگ با تازیان داده باشیم کم است ایران چندین بار میدان تاخت‌وتاز بیگانگان شد هیچکدام به‌اندازه تازیها بما چشم زخم نزدند. هستی ما را بباد دادند، دزدیدند، آتش زدند، کشتند. آه تو نمیدانی... تو هنوز بچه بودی که گریخته آمدیم به راغا. من این خانه را دور از هیاهو و جنجال گرفتم تا دل‌آسوده چهره‌پردازی بکنم. اگر همان دستگاه پیش برپا بود من یکی از چهره‌پردازان دربار بودم... همه این پرده‌هائی که کشیده‌ام از زیبائی تو دارم... (سرفه) اکنون هنگام پیری و رنجوریم رسیده. این پرده‌ای که از روی تو میکشم انجامین کار من خواهد بود چون میدانم که نامزدت پرویز دیر یا زود تو را بزنی میبرد آنگاه چهرهٔ دلنواز تو از من دلداری خواهد کرد... خودت را آماده بکن دو روز دیگر بیشتر کار ندارد، پرده به انجام میرسد. بیچاره مادرت ترا چه دوست داشت هنوز یادم است هر روز آنجا نزدیک آبشار در آن میدانگاهی با تو بازی میکرد.

پروین – همیشه بچگی مرا یادآوری میکنی. امروز دیگر بچه نیستم، کاش بچه مانده بودم و این روزها را نمیدیدم.

چهره‌پرداز – برو چنگ را بیاور میروم دست‌بکار بشوم، اکنون بهتر از این سرگرمی نداریم.

دختر از در دست راست میرود بیرون، پیرمرد رفته روی چهارپایه جلو میز می‌نشیند از کشو میز یک لوله کاغذ، دو پیاله کوچک و چند تکه رنگ خشک بیرون میآورد، دستمال چر کی که رویش لکه‌های رنگ است جلو خودش میاندازد دختر میاید چنگ بزرگ و زیبائی در دست دارد آنرا بزمین گذاشته نیم‌رخ می‌نشیند جلو پدرش پشت به باغ.

پروین – میدانی سگمان ناخوش شده؟

چهره‌پرداز – راشنو را میگوئی؟ دیشب شنیدم همه‌اش زوزه میکشید امروز هم نیامد پیش ما. بهرام که آمد میگوئی ستور پزشک را بیاورد این سگ بهترین دوست وفادار من است.

دست برده یک تکه رنگ طلائی برداشته روی سنگ مرمر کوچکی که روی میز است میساید.

چهره‌پرداز – راستی چندی است که پروین بسراغ ما نیامده، بهرام را پی او فرستادم. راه دور است گمان میکنم برای سر شب بیاید سر او به لشکرآرائی گرم است. اگر بتوانیم آزادی خودمان را نگاهداریم و رفته‌رفته شهرهای خودمان را از چنگ تازیها بیرون بیاوریم آنگاه با یکدیگر برمیگردیم به اکباتان در آنجا جشن بزرگی گرفته تو را میدهم به پرویز. در یکجا خانه میگیریم نمیخواهم از تو جدا بشوم میدانی که تو بزرگترین امید و دلخوشی زندگانی من هستی.

دختر مات جلو ایوان را نگاه میکند.

چهره‌پرداز همینطور که مشغول سائیدن است – چرا امروز چنگ نمیزنی؟ از آن آوازهای روانبخشی که بلد هستی بنواز، باربد را بزن.

دختر بحالت خسته چنگ را از پهلوی خود برداشته نوای سوزناک و دلخراشی را می‌نوازد[۵] چهره‌پرداز رنگ را بزمین میگذارد اندکی بساز گوش میدهد لوله کاغذ را باز میکند نگاهی بدختر و نگاهی روی کاغذ میکند.

چهره‌پرداز – پای چپ را کمی دراز بکن... یک خورده بیشتر - آهان اینجوری خوبست.

سپس سیمای جدی بخود گرفته رنگ را با نوک قلم‌مو برمیدارد روی کاغذ دیگر آزمایش کرده میگذارد روی پرده خودش.

چهره‌پرداز – نمیدانم چرا امروز دستم پی کار نمیرود، تو ساز بزن.

عکس را می‌اندازد روی میز در این بین صدای کلون در باغ می‌آید. دختر رویش را برمیگرداند می‌بیند پرویز است چنگ را نیمه‌کاره بدیوار تکیه داده از جا برمیخیزد پیرمرد سر را بلند میکند.

پرویزانگشت سبابه را جلو صورت نگاهداشته – روژ گاریاک.

چهره‌پرداز – روژ گاریاک، خیلی خوش آمدید بهرام را ندیدند؟ او را پی شما فرستاده بودم.

پرویز – نه او را ندیدم خیلی گرفتارم همه کارهایم را بزمین گذاشتم آمدم ببینم شما چه کرده‌اید.

چهره‌پرداز – راست است که میگویند دل بدل راه دارد، اندکی نمیگذرد که از شما سخن بمیان بود... بخواست یزدان تندرست هستید، زخمی که نشده‌اید؟ چرا زودتر بدیدن ما نیامدید؟ بگوئید چه میکنید؟ چه تازه‌ای از جنگ دارید؟ بفرمائید بالا بنشینید.

پرویز آمده کنار ایوان جلو دختر و پیرمرد می‌نشیند – همینجا خوبست.

دختر کمی دورتر نشسته چین‌های دامن خود را مرتب میکند.

پرویز به دختر – چرا دست نگاهداشتی؟ خواهشمندم بنوازی دیری است که سوای هیاهوی جنگ، غریو شیپور، چکاچاک شمشیر و ناله زخمی‌ها آواز دیگری بگوشم نرسیده.

پرویز به چهره‌پرداز – ببخشید ازبس‌که گرفتارم. آمده‌ام خدانگهداری بگویم. همین امروزوفردا با لشکر تازیان دست بگریبان میشویم نمیدانم کی آزاد خواهیم شد. تاکنون ایستادگی کرده‌ایم. من همه‌اش دلواپسی شما را دارم. بارها بشما گفتم که از این شهر بگریزید این تازه‌های ناگواری که هردم میرسد برای ناخوشی شما و دخترتان خوب نیست هنوز هم دیر نشده من میتوانم راه گریز را آماده بکنم.

چهره‌پرداز به پروین – برو یک چیزی برای مهمان بیاور.

دختر برخاسته از در دست راست بیرون میرود.

۳

چهره‌پردازسر خود را نزدیک پرویز برده – مگر خدای نخواسته تازه بدی دارید؟ پیش‌آمد ناگواری رخ داده؟

پرویز – دیروز کنکاشگر[۶] ما میگفت لشکر بی‌شماری بتازگی آهنگ راغا را کرده امروز یا فردا میرسد اگر به سپاهیان ما تا فردا کمک و توشه نرسد کارمان زار است مردم همه از گرسنگی میمیرند.

چهره‌پرداز – دیگر چه میگفت؟ من شنیدم در شهرهای دیگر به تازیان شوریده‌اند همه جاها شلوغ کرده‌اند.

پرویز – شورشیان را دستگیر و سرکوب کرده‌اند یکی دو از انجمنهای زیرزمینی که کنکاش میکرده‌اند تازیان پیدا کرده‌اند لشکری که بکمک ما از دیلمستان میامده جلوبر شده ما از همه‌جا جدا مانده‌ایم دور و پرت افتاده‌ایم بدون زور جلو لشکر خونخوار دشمن، تازیانی که از هیچ پستی و درندگی روبرگردان نیستند، درنده‌ترین سرکرده خود را خلیفه برای ما فرستاده این جنگی است که برای مرگ و زندگانی خودمان میکنیم و سرنوشت بچه‌ها و زنهای ما بسته به آنست.

چهره‌پرداز – این سرکردهٔ آنها نیست که خونخوار است، خلیفه است که دستور کشتار و فروش زنها را داده تا تباه کردن آئین مزدیسنی از هیچگونه جوروستم کوتاهی نکند. نگذارند سنگ روی سنگ بند بشود. گوئی دسته‌ای از اهریمنان و دیوان تشنه‌بخون هستند که برای برکندن بنیان ایرانیان خروشیده‌اند. اکنون انگره‌مانیو و دیو خشم سرتاسر کشور ما را گرفته در همه‌جا خونریزی و ستمگری فرمانروائی دارد... از دیرگاهی است که ترسائیان، زروانیان، مانویان و مزدکیان رخنه در کیش آشوئی انداخته‌اند و تخم دوئی و بیگانگی مابین مردم کاشتند ناسازگاری آنها پیشرفت تازیان را آسان کرد. (سرفه)

دوباره میپرسد – آیا خیلی کشته‌اند؟

پرویز با حرارت – شما نمیدانید چه میکنند باید دید... باید دید... این جنگ نیست کشت‌وکشتار است... آنها جلو می‌آیند می‌کشند هنگامی که همه را سر بریدند و شمشیر های آنها از خون سرخ شد آتش می‌آورند و میسوزانند. کاشانه‌ها را چپو میکنند زنها را میبرند باید دید همه آبادیهای ما با خاک یکسان شده یک بیابان درندشت از ویرانه‌ها دود بلند میشود جویهای خون سرازیر شده.

چهره‌پرداز – از هنگام جهانداری مهابادیان تاکنون بکشور ایران چنین گزندی نرسیده بود گوئی فرمانفرمائی هرمز سپری شده اهریمنان و دیوان بر بنگاه او جایگزین شده‌اند. آنان کوشش میکنند زبان، آئین و هستی ما را براندازند و به‌بهانهٔ آوردن کیش نوین و دست‌آویز شدن به آن از هیچگونه جوروستم خودداری نمیکنند. اماج آنها کشورگشائی است و لشکریانشان مانند ملخی که بر کشت‌زار گندم بزند روی آبادی‌های ریخته همه را وادار کردند تا آئین آشوئی را رها کرده وگرنه باج بپردازند دسته‌ای آب‌وخاک نیاکان را بدرود گفته بکشورهای بیگانگان کوچ کرده‌اند. تازیان بیابان‌نورد سوسمارخوار که سالها زیردست ما بودند و بما باج میپرداختند.. !

۴

دراین‌بین پروین با سینی نقره‌ای که در آن دو پیاله قلمزده گذاشته شده میآید روبروی آنها بزمین میگذارد.

پروین – این پالوده‌ای است که خود درست کرده‌ام.

پرویز – جام را برداشته میچشد - به‌به چه خوشمزه است دیری بود که من پالوده نخورده بودم.

پروین – هنوز از جنگ سخن بمیان است.

پرویز سر خود را تکان میدهد.

پروین – آیا نمیشود با تازی‌ها آشتی کرد تا کی میتوانیم ایستادگی بکنیم؟ یک مشت مردمان این شهر چگونه میتوانند جلو آفت بنیان‌کن تازیان را بگیرند؟

پرویزبا لبخند تمسخرآمیز – آشتی بکنیم؟ ... شهر را پیشکش آنها بکنیم؟ آشتی... آنها هستی ما را به باد داده‌اند مگر نمیدانی در شهرهای دیگر چه میکنند؟ پیشنهاد خواهند کرد کیش آنان را پیروی کرده آتشکده‌ها را بدست خودمان ویران بکنیم آئین آشوئی را از بیخ‌وبن براندازیم زبان خودمان را از دست بدهیم... راست است که ما یک مشت مردم بیشتر نیستیم ولی سرنوشت ما و چشم امید نیاکان و آیندگان ما بآن دوخته روان گذشتگان بما نفرین خواهد کرد. اکنون مردانه میجنگیم اگر پیش بردیم چه بهتر وگرنه بروز دیگران خواهیم افتاد... از جلو دشمن بگریزیم؟ هرگز، این ننگ را بکجا پنهان بکنیم؟ تا انجامین چکهٔ خون خودمان را در راه آزادی خواهیم ریخت. زمین نیاکان را به اهریمنان واگذار بکنیم؟ هرگز اگر سرنوشت ما این است که کشته بشویم جلو آن سر فرود می‌آوریم اکنون ستاره بخت ما زیر ابرهای تیره‌وتار پنهان است.

چهره‌پرداز – نه نژاد ایرانی نمیمیرد ما همانی هستیم که سالیان دراز زیر تاخت‌وتاز یونانیان و اشکانیان بودیم در انجامش سر بلند کردیم زبان رفتار و روش آنان با ما جور نیامد چه برسد باین تازی‌های درنده لخت پاپتی که هیچ از خودشان ندارند مگر زبان دراز و شمشیر. هنوز در شهرها شورش برپاست نه‌اینکه من آزموده‌تر هستم؟ پیش‌آمدهای روزگار است نباید ناامید شد.

پرویز – پس از جنگ نهاوند و شکست ایرانیان کشته شدن سرداران بزرگ و از هم گسیختن سپاهیان بخت ما واژگون شد پرچم کاوه بدست آنان افتاد.

چهره‌پرداز – تازیها را تنها چیزیکه پیروزمند میکند کیش آنهاست که برایش شمشیر میزنند. سرداران آنها گفته‌اند اگر بکشید یا کشته بشوید میروید به بهشت پس از آن هوی‌وهوس آنهاست برای بچنگ آوردن زنان ایرانی، پول و خوشی‌ها از چپو و کشتار هیچ باکی ندارند و بهشت را روی زمین دیدند این مردمانی که زیر آفتاب سوزان عربستان سوای سوسمار و خرما چیز دیگری گیرشان نمیامد، همه خوشیها را در ایران چشیدند مرزوبوم آبادیها و کشتزارها را ویران کردند، سراها بارگاههای شاهنشاهی همه بیغوله و پناهگاه جغد و بوم شد... آتشکده‌ها را با خاک یکسان کردند همه نامه‌های ما را سوزانیدند چون از خودشان هیچ نداشتند دانش و هستی ما را نابود میکنند تا بر آنها برتری نداشته باشیم و بتوانند کیش خودشان را به‌آسانی در کله مردم فروبکنند... همه آن فر و شکوه نیست و نابود شد. شهرهای پیشین را کسی نمیشناسد گویا مرغان هوا ترسیده بکشورهای دیگر رفته‌اند... بوستانها پایمال شده مرده‌ها روی زمین خوابیده‌اند... دیگر در بته‌های گل سرخ پرندگان آشیانه نمیسازند. آسمان اندوهگین و گرفته است، یک کفن تیره روی همه را پوشانیده. دستهٔ کلاغان گرسنه روی آسمان پرواز میکنند، سرچشمه‌ها خشک شده، چمن‌زارها پژمرده، مرزوبوم جان میکند میرود بمیرد. (سکوت)

چهره‌پرداز – دوباره میگوید - بگوئید بدانم آیا امید پیروزی هست؟

پرویز – ناامید نیستم من با فرخان[۷] و چند تن دیگر به پاسبانی سفید دژ گماشته شده‌ایم... دور از شما نیستیم ولی میخواستم پیش از همه‌چیز بدانم آیا شما در همینجا خواهید ماند یا نه؟ گمان میرود در همین نزدیکی جنگ سختی دربگیرد بهتر آنست که بشهر دورتری بروید و از میان این داد و غوغاها و تازه‌های ناگواری که هردم میرسد دور بشوید هنوز هم نگذشته.

پروین – بکجا برویم؟ راه نیست پدرم ناخوش است.

پرویز – نه، نه، میگویم همین امشب راه بیفتید اگرچه خیلی گرفتارم ولیکن باز به کارهای شما رسیدگی خواهم کرد و خودم میمانم تا انجام جنگ چه بشود!

چهره‌پرداز سر را تکان داده – اکنون خیلی دیر است راه‌ها گرفتند هرگاه در همین نزدیکی جنگ درگرفت و ما پیروزمند شدیم که همینجا خواهیم ماند و اگر خدای‌نکرده سپاهیان ما شکست خورد خودت را زود بما برسان با هم بکشور بیگانه یا شهر دورتری خواهیم رفت.

پرویز دست دراز کرده دست چهره‌پرداز را فشار میدهد چشمش میافتد به کاغذی که جلو او روی میز است.

پرویز – چه کار تازه ای در دست دارید؟

چهره‌پرداز – کاغذ را برداشته میدهد بدست پرویز، او نگاه میکند میبیند چهرهٔ پروین است با چشمهای درشت خیره موهای تاب‌دار اندام کشیده چابک با رنگهای زننده‌ای بهم آمیخته شده زمینهٔ آن شلوغ پر از گل‌وبته سایه‌ها و برجستگی‌های دور تن را جلوه میدهد دهان نیمه‌باز لبخند افسرده‌ای زده با دست چپ چنگ را نگاهداشته و با انگشت دست راست سیم را میکشد. پرویز نگاهی بدختر می‌کند کمی نقاشی را دور می‌برد.

پرویز بنقاش – چه کار زیبائی! ... خیره‌کننده است این بهترین شاهکارتان است.. آیا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟

چهره‌پرداز – بگوئید.

پرویز – آیا میشود این پرده را به بنده بسپارید! ... در هنگام کارزار از من دلداری خواهد کرد پس از انجام جنگ آنرا پس خواهم داد.

چهره‌پرداز – پیشکش میکنم ببرید تا دخترم از من جدا نشده بیمی ندارم این چهره مال روزهای تنهائی من است.

پرویز کاغذ را لوله کرده در جیب میگذارد – میدانید که خیلی گرفتارم باید به سنگر برگشته بکارهایم رسیدگی بکنم اگر توانستم فردا یک سری بشما خواهم زد خودتان را آماده بکنید هرچه دارید ببندید شاید بتوانم با یک ارابهٔ جنگی شما را روانه بکنم.

چهره‌پرداز برخاسته – دست یزدان بهمراهتان میروم شما را کمی تنها میگذارم تا بدلخواه گفتگو بکنید میدانم به جوانان در میان پیران خوش نمیگذرد من هم روزگاری جوان بودم! ...

پرویز – خدا نگهدارتان باشد.

۵

چهره‌پرداز در کارگاه خود رفته در را از پشت می‌بندد دختر و پرویز میروند پائین ایوان لحظه‌ای بیکدیگر نگاه میکنند.

پرویز – ببین چه اندیشیده‌ام اینجائی که هستید در پناه نمیباشید اگر خدای‌نخواسته سپاه ما ناگزیر به پس نشستن بشود یا اینکه شهر بدست تازیان بیفتد چه خواهی کرد؟ فردا هرجور شده میآیم و تو را با پدرت روانه خواهم کرد.

هوا کمی تاریک شده آسمان و ابرها سرخ ارغوانی میشود.

پروین افسرده تپه گل را نشان میدهد – گلها را ببین همه شکفته‌اند چه چشم‌انداز دلربائی است.

پرویز – این گلهائی را که میبوئی درد و شکنجهٔ روانی تو را فرومی‌نشاند... آری گلهای روی چمن خندانند افسوس که گل من پژمرده است... چرا اینگونه افسرده‌ای؟ مترس ما پیش خواهیم برد.

پروین – این گلها کمی بمن دلداری میدهد لیکن زود برگهای آنها میریزد – اوه اگر تو میدانستی! .. دل من گواهی پیش‌آمدهای ناگواری را میدهد.. میخواستم با تو تنها باشم و رازهای نهانی خودم را برایت بگویم (اندیشناک) – نه من تنها نیستم یک سایه همیشه مرا دنبال میکند نمیخواهم از من دور بشوی... اگر پهلوی من میماندی!

پرویز – دردهای نهانی چهرهٔ ترا پژمرده کرده اشکهای پنهانی چشمهای ترا خسته ساخته چرا آشکار با من گفتگو نمیکنی؟ مگر من چندین بار به خودت و پدرت نگفتم که در اینجائی که هستید برایتان خوب نیست؟ بدبختانه شتاب‌زده هستم باید بروم و به سپاهی که بدستم سپرده شده سرکشی بکنم امیدوارم بزودی با پیروزی برخواهم گشت!

جغدی روی شاخه درخت چند بار شیون میکشد آنها یکدیگر را در آغوش میکشند.

پروین هراسان – شیون جغد را روی شاخهٔ درخت شنیدی ؟ چه آواز بدشگونی!

پرویز – مگر تو باین چرندها باور میکنی! ما از آن یکدیگر هستیم زندگانی جلو ماست از چه میترسی؟ ... این انگشتر را بگیر بدستت بکن (دست کرده انگشتر طلای خود را که نگین سیاه دارد بیرون میآورد به انگشت دختر میکند دختر هم انگشتر خود را بیرون آورده باو میدهد).

پروین – بگیر بیاد من داشته باش آرزومندم که برایت خوشی بیاورد... ببین هر دو آنها یک‌جور هستند روی این اهورا مزدا کنده شده.

پرویز – من همه نگرانی و دلواپسیم از تو است می‌خواستم از این شهر دور بشوی اگر راغا بدست دشمن بیفتد چه بروز تو خواهد آمد؟

پروین – با هم میمیریم، کجا بروم؟ پدرم ناخوش است سرفه میکند من تنها هستم همه راه‌ها بسته خودت که بهتر میدانی.

پرویز – راست میگوئی کمی دیر شده لیکن من آشنا دارم خودم بخوبی میتوانم کارها را درست بکنم ولی دستم بند است نمیدانی تا چه اندازه گرفتارم، دارم خفه میشوم، شب هم خواب ندارم همه‌اش بیاد تو هستم. اکنون باید بروم... از تو جدا میشوم ولی دلم اینجا میماند. فراموش نکنی تن و روان ما از آن یکدیگر است.

خم شده دامن دختر را میبوسد و میرود از دور دست تکان میدهد تا ناپدید میشود دختر پس رفته به ستون یله میدهد و به گلها خیره نگاه میکند.

پردهٔ دوم

اطاق کوچکی به‌شیوهٔ معماری ساسانی با دو چراغ روغنی روشن است. دور گیلوئی آن حاشیهٔ پهن دارد رویش نقش‌ونگار کشیده شده، بدنهٔ دیوار خاکستری مایل بزرد، جلو در اطاق لنگه‌پرده‌ای از پارچه ابریشمی حاشیه زربافت آویزان است. روی حاشیهٔ آن گل‌وبته، میان پرده پادشاه جوانی سوار اسب خیالی است. تن آن شیر، سر کرکس، گوش اسب و دو بال بزرگ دارد. زیر پای او شیری خوابیده. خود شاه با شیر دیگری نبرد میکند بالای سر او آهوئی میدود[۸] دست چپ پنجره کوچکی که در آن بسته، قالیچهٔ کوچک ابریشمی، میان اطاق دست چپ تخت‌خواب چوبی منبت‌کاری گذاشته شده. پیرمرد چهره‌پرداز با موهای ژولیده و سیمای پژمرده در آن خوابیده، تک‌سرفه میکند جلو او روی زمین دو جام نقره‌ای قلمزده در سینی گذاشته شده. پهلوی تخت پروین با رنگ پریده و پریشان جلو پرتو چراغ کتابی را ورق میزند و شکلهایی که پدرش در آن کشیده سرسرکی تماشا میکند صدای وزش باد غریو رعد و هیاهو از دور میاید.

پیرمرد در رختخواب غلتی زده چشمهایش خیره باز میشود با صدای نیم‌گرفته.

۱

چهره‌پرداز – سرفه میکند با خودش - آه دیروز بود... دیروز... تازیان ریختند... کشتند... بردند... سوزانیدند.. آیا چه کرده‌ام؟ .. هیچ نمیشنوم! .. آیا هنوز در کشمکش هستند؟ فریادها دور میشود... خاموشی... آیا خواب میبینم؟ ... کی مرا جستجو میکند؟ ... زمین و آسمان غرش میکنند... دیوان و ددان زنجیر خود را پاره کرده‌اند... همه نیروهای بنیان‌کن، نیروهای ویرانی بسرنوشت تاریک ایران گریه میکنند... کشور تیره‌بخت لگدکوب ستوران اهریمنان شدی! ... همه مردمان آزاد جهان نمیتوانند... نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چرکین تازیان برهانند... ستمکاران پشت تو را زخم کردند... ایران در دم واپسین است... آهسته خفه میشود... ریسمان دور گردن او را فشار میدهد (دستها را بیرون آورده مثل اینکه بخواهد گلوی کسی را بفشارد بهم قفل میکند).

دختر کتاب را بر زمین میگذارد دست برده قاشق دوائی باو میخوراند، پیرمرد نگاه خیره‌ای باو کرده سرفه میکند...

چهره‌پرداز بریده‌بریده میگوید – تو اینجا هستی... ها ها... آیا پرویز... بسراغ ما نیامده؟ ... من پیرم... ناتوانم... روبمرگم... میخواستم پرویز را ببینم... تو را بدستش بسپارم و آسوده... آسوده جان بدهم... بگو آیا پرویز نیامده؟ ... تو چرا مات شده‌ای؟ ... مگر پیشامد ناگواری رخ داده بگو؟.

پروین – چرا از من میپرسی؟ مگر خودت نمیدانی؟ من که در این هوای گرفته نمیتوانم زندگانی بکنم دارم دیوانه میشوم.

چهره‌پرداز بدشواری سر خود را بلند میکند – مترس دخترجانم مگر دادگری برای ما نیست؟ هنوز یک راه دیگر دارم... مترس... آهورامزدا نمرده است... پشت‌وپناه ماست.. آری یک راه دیگر مانده... تو و پرویز به هندوستان بگریزید... من نمیتوانم... (سرفه) مردنی هستم... شما بروید... دور بشوید خوشی شما روان مرا شاد خواهد کرد... اکنون سرتاسر ایران بدست این تازیان خونخوار افتاده.... آب‌وخاک پیشینیان را بدرود گفته... بروید تا ستارهٔ بخت شما از نو بلند بشود... کی میداند که چه خواهد شد؟ ...

پیرمرد در رختخواب میافتد اندکی در خاموشی شگرف میمانند.

چهره‌پرداز با خودش میگوید – سرزمین ما دشنام‌زده شد... لگدمال شد... میهن این گوشهٔ خاکی است که ما به گیتی آمده‌ایم... که نیاکان ما در آن خفته‌اند... و بچه‌های ما یکروزی در آن لبخند میزنند... این مرغزاری است که رودخانه‌ها از میان آن میگذرد... جنگلهای انبوهی است که پر شده از آوای پرندگان... بوستانی است که زیر پرتو زرین خورشید شاخهٔ درختها از گل خمیده... دشت‌های سبز است، تپه‌های شنگرفی است... آسمان لاجوردی است که مرغان هوا روی آن پرواز میکنند... غبار سفید جاده‌ها است ابری که میگذرد دشت‌های پهن و خرم گل‌های سرخ... بلبلی که روی شاخه ناله میکشد گاوهائی که آهسته چرا میکنند... کشاورزانی که جامهٔ بلند آبی برنگ آسمان در بر دارند و کشت و درو میکنند... زمزمهٔ زنجره... نسیم دلفزای بامداد آواز زنگ یکنواخت کاروان... میهن همه این گل‌وگیاه و جانورانی هستند که با روان ما آشنا شده‌اند که نیاکان آنها با نیاکان ما زندگانی کرده و آنها را مانند ما باین آب‌وخاک وابستگی میدهد.. این فریبندگی‌هائی است که زندگانی شرنگ‌آگین ما را دلربا میکند... هیهات که همه پایمال شد رفت... این سرزمین خرم و دلکشی که بهشت بر آن رشک می‌برد همه کشتزارهایش ویران و باغ‌وبوستانش آرامگاه بوم شد ستمگری سرتاسر آنرا فرا گرفت... ایران این بهشت روی زمین یک گورستان ترسناک مسلمانان شد... میهن... میهن آب‌وخاک ما. (اندکی خاموش)

پروین – پدرجان با خودت چه میگوئی؟.

چهره‌پرداز – هیچ! ... نمیدانم... این بالش را کمی بلندتر بگذار.

پروین زیرگوشی را بالا کشیده پیرمرد تکیه میدهد

پروین – اینجور خوبست؟.

چهره‌پرداز – آری. (سرفه)

پیرمرد خیره به پرده نگاه میکند – ببین آهوهائی که روی پرده کشیده ایرانیان هستند... پادشاه جوانی که با شیران و ددان گلاویز شده از آنها شکست خورد... این جانوران درنده که سرکوب شده بودند بجان آهو افتادند... روزگار ما را تباه کردند... آه خواب می‌بینم بارگاه‌ها تیسفونها بهارستان‌ها همه بدست این تازیان بدنهاد افتاد... هستی ما را بباد دادند... (مات) هنوز چه میخواهند؟ ... آه چه شبها دراز هستند! ... خاموشی آنها سنگین است... در جلو دیوهای بیمناک دیگر نمیتوانم روی تشک بخوابم... گنبدهای کاشانه سینهٔ مرا فشار میدهد آسمان شانهٔ مرا خرد میکند... هنوز فریاد جنگجویان بگوشم میرسد... شیههٔ اسب‌ها چکاچاک شمشیر که با غریو شیپور بهم میآمیخت... دیگر هیچ... خاموشی... غرش تندر... تاریکی... این تاریکی جان کندن آب‌وخاک ما را نشان میدهد که یادگار گذشتگان از هم میپاشد... بدست اهریمنان... بدندان دیوان و ددان نیاکان ماتم‌زده بما مینگرند! – بخوابم... خواب بیگناه! خواب که با یک گره دردناکی ما را به مرگ آشنا میکند داروی روانهای افسرده است.

پروین در اطاق راه میرود دستها را تکان میدهد – بیچاره، بیچاره پرت میگوید.

نزدیک پدرش رفته پهلوی تخت او می‌نشیند – پدرجانم من پهلوی تو میمانم امشب اینجا هستم خوابم نمیبرد از تو جدا نمیشوم.

چهره‌پرداز – چگونه میلرزی؟ ... باید خسته شده باشی.

پروین – گوشهایم سنگین شده سرم تهی است.

چهره‌پرداز – برو آسوده بخواب ولی میخواستم بدانم آیا پرویز بسراغ ما نیامده؟ هیچ تازه ای از او نداری؟ بگو زود باش.

پروین دست روی پیشانی کشیده متفکر – نه نیامده نخواهد آمد او کشته شده... مرده... آری خوابش را دیدم... دیشب او را دیدم. به ماه نگاه میکردم دود جلو آنرا گرفت پرویز با جامه سفید موهای پریشان بمن نگاه میکرد، با انگشت خنجری که بکمرش بسته بود بمن نشان داد. من سراسیمه از خواب پریدم دیگر خوابم نبرد او مرده...

چهره‌پرداز دست روی زلفهای دختر کشیده او را نوازش میکند – تو چه زودباور هستی! چرا باین گزافها و فریبندگیها باور میکنی سپاهیان ما هنوز در کشمکش هستند از انجام جنگ او خواهد آمد... بهرجوریکه شده تو را روانه خواهم کرد... برو برو آسوده بخواب... چه هوای بدی است... سینهٔ من سخت درد میکند (سرفه) تو نباید امشب پیش من بمانی هوای اینجا زهرآلود است برو بخواب.

صدای سوت میآید. وزش باد تندتر می‌شود. هیاهو و غوغا از دور پدر و دختر مات بیکدیگر نگاه میکنند. دختر برخاسته می‌رود از پشت در گوش میدهد برمی‌گردد.

پروین‌ – راشنو پارس میکند چند نفر فریاد میکشند نمیدانم چه شده...

چهره‌پرداز – آهورا بدادمان برسد باز دیگر چه شده؟ .. آیا در خانهٔ خودمان هم آزادی نداریم؟

۲

دادوفریاد نزدیکتر میشود. در اطاق چهارطاق باز شده بهرام هراسان می‌دود میان اطاق رنگ‌پریده موهای ژولیده دختر بدیوار تکیه میدهد.

چهره‌پرداز – چیست که تو را بلرزه انداخته؟

بهرام بریده‌بریده زبانش میگیرد – آنجا دیدم... بچشم خودم دیدم... میسوزانند میدرند... میامدم ناگهان برخوردم به چهار نفر تازی پاپتی... دم در... بزور در را باز کردند گفتم کی هستید؟ ...

چهره‌پرداز – بگو زود باش کی؟ کجا؟

بهرام – تازیها ریخته‌اند به خانهٔ ما... سگمان راشنو به آنها پریده... امروز بامدادان یکی از آنها دیدم که لباده‌اش را بخودش پیچیده پشت درخت پنهان شده بود و شما را (اشاره میکند به پروین) که کنار ایوان ایستاده بودید برانداز میکرد. سگ پارس کرد او هم از پرچین باغ جسته بیرون رفت. اگر من میدانستم پدرش را در آورده بودم... اکنون سه نفر دیگر را با خودش آورده، راشنو به آنها پریده در زدوخورد هستند (آب دهان خود را فرو برده تند حرف میزند) در شهر شنیدم مسمغان[۹] را با برادر و دخترش گرفته در زندان انداخته‌اند آتشکده را ویران کردند.

پدر و دختر با تعجب – آتشکده؟

هرچه موبد و مغ و هیربد بوده از جلو تیغ گذرانیدند، مردم همه گرسنه‌اند، سپاه ما پراکنده شده، فرخان هم پیدایش نیست کسی نمیداند کجاست.

پدر و دختر مات بهم نگاه می‌کنند بهرام برگشته در را از پشت می‌بندد چفت آنرا انداخته پرده را جلو می‌کشد میآید جلو پیرمرد میایستد.

پروین به بهرام – مرا یکجائی پنهان بکن میترسم.

بهرام – بیرون نروید بپای خودتان بدست دشمن میافتید.

پروین – پس چه‌کار بکنم؟

چهره‌پرداز – یادت میاید که پرویز میگفت زودتر از اینجا بگریزیم؟

پروین – اگر سگ مرا بکشند چه خواهیم کرد؟ نمیخواهم باو آزاری برسد میروم او را از دست این دیوها برهانم.

چهره‌پرداز – خاموش شو هنوز بچه‌ای نمی‌بینی که با جان خودت بازی میکنی؟ مگر نمیدانی که سگ آفریده آهورا است برای پاسبانی و آبادی آفریده شده و آنها فرستادهٔ اهریمن هستند برای مرگ و ویرانی آمده‌اند؟

پروین – آهورامزدا...!... آهورا.! آیا کجاست ؟ چرا بداد ما نمیرسد؟ چرا تاریکی را بر روشنائی چیره کرد؟ ... چرا اهریمن را آفرید؟ آیا آواز دیوان و ددان را از بیرون نمیشنوی؟ ...

چهره‌پرداز – اهریمن آری اهریمن هست این بیچاره‌هائی که در کیش تازهٔ خودشان میگویند اهریمن نیست! خودشان اهریمن هستند نباید هم داشته باشند چون فرستاده‌های او هستند.

پروین – اگر بریزند اینجا چه بکنیم؟ اینهمه بدبختی کم نبود؟

چهره‌پرداز – مترس جانم آنها دزدند برای چیز و پول میآیند من هرچه دارم به آنها پیشکش میکنم نمیگذارم بسوی تو دست دراز بکنند.

چهره‌پرداز به بهرام – چراغها را خاموش بکنیم.

بهرام – بدتر است گرز آتشی با خودشان دارند و دیده‌اند که پنجرهٔ شما روشن است همه‌جا را وارسی خواهند کرد من آنها را میشناسم چشمهای آنها مانند جانوران درنده میدرخشد در تاریکی هم می‌بینند از ریخت آنها میترسم مانند میمون هستند: سیاه چشمهای دریده ریش خشک‌شده زیر چانه‌شان آواز ناهنجار سرخودشان را.

پروین اندیشناک رو به بهرام کرده انگشت را جلو لبهای خود نگاه داشته – هیست‌هیست آیا تو شنیدی؟

بهرام – نه... چه؟ مگر آمدند؟

پروین – نمیدانم... انگار در دالان راه میروند درست گوش بده – شنیدی؟

صدای پا نزدیک میشود در را به‌تندی میزنند اندکی درنگ کرده دوباره در را تندتر میزنند.

از پشت در – افتحوا الباب ایها الکلاب النجسة.[۱۰]

اطاق بلرزه درمیاید هر سه آنها مات بیکدیگر نگاه میکنند.

چهره‌پرداز – کی است؟ دارند در را میشکنند برو باز کن.

۳

بهرام در را باز می‌کند چهار نفر عرب شمشیربدست سروصورت پیچیده سیاه ترسناک پاهای برهنه چرک وارد می‌شوند چشمها را بدختر می‌دوزند عبای پاره یکی از آنها بزمین کشیده میشود شمشیر خون‌آلود بدست دارد بهرام دستها را بلند میکند عربها بیکدیگر نگاه کرده خندهٔ ترسناکی می‌کنند دختر از ترس میلرزد رفته خودش را می‌اندازد روی رختخواب پدرش که او را در آغوش میکشد.

یکی از عربها به رفیقش – فلیبارکک الله لم ارفی عمری جمالا کهذا. (چشمک میزند)

دومی میگوید – رئیسنا یعطینا دراهم کثیرة.

سومی – انا متاکد.

اولی اشاره میکند به بهرام – تیقظ من هذا الرجل.

دومی – فلنعجل ولتفتش فی کل الانحاء لاتنسوا السجاده.

اولی – فلنذهب لکی لانضیع الوقت.

هر چهار نفر با هم میخندند سه نفر از عربها مشغول کاوش می‌شوند. کتاب خطی را یکی از آنها برداشته نگاه می‌کند میزند بزمین لگدمال می‌کند. دیگری قالیچه را لوله کرده میگذارد کنار. سومی پیاله‌های دوا را روی فرش پاشیده گوشهٔ عبایش می‌گذارد. آنکه نزدیک در ایستاده و شمشیر بدست دارد پرده را میکشد میدهد بدست رفیقش. عرب سومی چیزها را می‌گذارد کنار اطاق، بدختر نگاه میکند، خنده‌ای بلند کرده جلو میرود به رفقای خودش اشاره میکند. دست میاندازد گردن‌بند او را پاره میکند، میگذارد در جیبش. میخندد دست میزند زیر چانهٔ دختر.

بهرام از گوشه اطاق خودش را میاندازد میان عرب و پروین و دست او را پس میزند.

هر چهار نفر با هم – لنقتلهم – لتقتلهم.

عرب سومی – لااریدان الوث سیفی فی دماء هذه الکلاب النجسة.

دومی – بیده حق.

چهارمی – سیموتون جمیعاً ماعدا الفتاة.

عرب دومی – ارم هذا لکلب الی الخارج و اقطعه نصفین.

۴

دو نفر دیگر چیزها را بزمین گذاشته بهرام را میگیرند یا مشت و لگد، زخم شمشیر میزنند او را از اطاق بیرون کشیده در دالان میاندازند. صدای زمین خوردن او شنیده میشود. فریاد میزند ناله می‌کشد خفه میشود. دختر بیهوش شده روی تختخواب پدرش میافتد.

چهره‌پرداز با صدای خراشیده و لرزان فریاد میزند – با دختر من! جگرپارهٔ من چکار دارید؟ هرچه میخواهید ببرید خانهٔ من مال شما مرا بکشید... باو دست نزنید.. او بکسی کاری نکرده، کسی را نیازرده این دخترم است.. از من جدا نکنید، همهٔ امید و میوه زندگانی منست دست بسوی او دراز نکنید نه... نه... (سرفه) آه زبان آدمیزاد سرشان نمیشود... !

باد و طوفان برق میزند. پنجرهٔ کوچک با صدای ترسناکی باز میشود. یکی از چراغها خاموش شده غریو باد و طوفان برق اطاق را روشن میکند. یکی از عربها خم شده دختر را از روی سینهٔ پدرش برمیدارد.

چهره‌پرداز بزحمت نیمه‌تنه از روی رختخواب بلند میشود دامن عبای چرک عرب را گرفته – تو را به آئینت سوگند میدهم دخترم را از من جدا نکنید دست نگهدارید... بگذارید... بگذارید یکبار دیگر او را به‌بینم (عرب دامن عبای خود را از دست او بیرون می‌کشد. هر چهار نفر خندهٔ بلند و خشکی می‌کنند. باد چراغ دیگر را خاموش کرده. برق میزند و اطاق را فاصله‌بفاصله روشن میکند) آیا مهربانی در دل شما نیست؟ بگذارید... بگذارید...

صدای غرش باد، بهم خوردن در و پنجره، تنها پاسخ او را میدهد. گاهی برق میزند. سرفه او را گرفته دهانش کف میکند، در رختخواب میافتد. صدای خندهٔ عربها از دور میآید.

پرده می‌افتد.

پردهٔ سوم

تالار باشکوهی را نشان میدهد دارای دو در بزرگ منبت‌کاری یک پنجره و یک شاه‌نشین کوچک با چندین چراغ روغنی روشن است.. دست راست نزدیک شاه‌نشین، تخت چوبی منبت‌کاری گرانبهائی پایه‌های کوتاه آن بشکل پنجه شیر و بالای آن کله شیر می‌باشد، کنج اطاق گذاشته شده روی تخت تشک چندین زیرگوشی و پشتی با رنگهای پخته ابریشمی انداخته شده. میز چهارگوشه رویش گلدان بزرگ لعابی قالی بزرگی سطح اطاق را پوشانیده دوسه عسلی کهنه و مختلف دور اطاق چیده. پائین تخت چندین صندوقچه درباز گذاشته شده و گوشه پارچه و بعضی چیزهای گرانبها از آن پیداست. طرف دیگر تخت یک ظرف بخوردان برنجی که در آن عطر دود میکنند بشکل آتشکده با دسته‌های حلقه‌ای بزرگ که دو طرف آن آویزان است گذاشته شده.

۱

سردار عرب میرود جلو آینه نقره که بدیوار نصب شده خودش را در آن نگاه میکند، چرخیده در آینه نگاه میکند دست میبرد به سبیلش میخندد، چند قدم راه میرود دستها را بهم میمالد میرود سر جعبه‌های جواهر، گردن‌بندها را در آورده با دستش وزن میکند، میخندد میگذارد سر جایش برمیگردد. جلو پنجره به بیرون نگاه میکند. صدای پا می‌آید برمیگردد میرود روی تخت می‌نشیند، اخم میکند.

۲

در طرف دست چپ باز میشود چهار نفر عرب پابرهنه چیز سفید پیچیده‌ای را می‌آورند جلو تخت او میگذارند.

عربها – السلام علیک یا سیدی هوذا حوریة من الجنة جلبنا هالک.

یکی از آنها پارچه را از روی او می‌کشد دختر بیهوشی پدیدار میشود. سپس هر چهار نفر خم شده پس میروند جلو در اطاق سربزیر میایستند. سردار عرب چشمهایش میدرخشد، آب دهان خود را فرو میدهد. خنده میکند دست برده بکمر خود چنگه پولی در آورده جلو عربها پرت میکند. پولهای طلای ساسانی در هوا میدرخشد. آنها دویده با کشمکش تا دانهٔ آخر را برمیچینند سردار برآشفته با دست اشاره بدر میکند.

سردار عرب – اخرجوا... انقلعو من هنا.

چهار نفر عرب بیرون میروند.

 

۳

سردار از تخت پایین می‌آید دست می‌کشد روی زلف دختر. نشسته سر او را میگذارد روی زانوی خودش گونه‌های دختر تکان میخورد چشمهای او مات و خیره باز میشود دست برده چشم خود را میمالد عرب خنده بلند میکند.

سردار عرب – مساءالخیر یا ربة الجمال اهلا بك... تعالی معی.

پروین برخاسته اندیشناک – خواب می‌بینم! چه خواب ترسناکی؟

سردار عرب – لاتهربی منی کالغزالة... آه ما الطف عیونك الجمیلة تسکرنی بخمر من الجنة (اشاره به صندوقچه‌ها) اضع کل ثروتی هذه امام قدمیك.

پروین پس‌پس میرود کنج دیوار ایستاده بخود میلرزد با حالی پریشان موهای ژولیده دستها را بهم فشار میدهد بزمین نگاه میکند. عرب نگاهی بسرتاپای انداخته میخندد، از جا بلند میشود نزدیک دختر میرود. او با دستها صورتش را پنهان میکند. عرب دست میاندازد بکمر دختر او بتندی دست عرب را پس می‌زند دویده تنه‌اش میخورد به میز، گلدان بزمین خورده میشکند.

پروین – یکی بدادم برسد این مردکه کیست؟ از من چه می‌خواهد؟

عرب آهسته نزدیک او میرود.

پروین دستها را بحالت ترس جلو خود نگاهداشته مثل این که بخواهد او را دور بکند:

«بنام خدایی که میپرستی بگذار بروم... بس است بگذار بروم..»

 

۴

سردار عرب صورت را در هم کشیده میرود در دست چپ را باز کرده دستها را بهم میزند و کسی را صدا میکند. عرب دیگری وارد شده تعظیم میکند دست را میبرد تا پیشانی پائین می‌آورد سردار عرب نزدیک او میرود.

سردار عرب – تکلم مع هذه المراة فانی انزوجها اذا اعتنقت الدین اسلامی... فاکافوک... اذهب.

عربی که وارد شده دوباره تعظیم میکند. سردار عرب دست بکمر زده خیره‌خیره بدختر نگاه میکند مثل اینکه منتی بسر او گذاشته باشد. بعد میرود روی تخت می‌نشیند مترجم سر را پائین انداخته دستها بسینه میآید جلو دختر.

مترجم – شب شما خوش.

مترجمدوباره میگوید شما بهیچگونه اندیشناک نباشید، در پناه ما هستید آسوده باشید آزاری بشما نخواهد رسید.

پروین – دست از سرم بردارید دور بشوید بگذارید بروم...

مترجم – شما دیگر نمیتوانید بروید چرا میلرزید؟ می‌ترسید موئی از سرتان کم نخواهد شد.

پروین – بگذارید بروم بگذارید بروم دیگر بس است.

ترجمان – سردار ما حضرت عروة بن زید الخیل الطائی[۱۱] بمن دستور داده تا بشما پیشنهادی بکنم، زندگانی و آینده شما وابسته بپذیرفتن آنست.

پروین با تردید – بگو.

ترجمان – سردار ما بیش از آنچه شنیده بود شما را زیبا و دلفریب یافته و هرآینه به کیش اسلام بگروید شما را بزناشوئی بر خواهد گزید تا پایتان را گوهر میریزد یکی از بهترین کاخها جایگاه شما خواهد شد زنان دیگرش فرمانبردار و کنیز شما میشوند آسایش شما از هرگونه آماده و فراهم میشود. (لبخند)

پروین با صدائی لرزان و نیم‌گرفته – شما را به خدائی که میپرستید بگذارید بروم... بروم پیش پدرم نمیدانم زنده است یا مرده آیا هنوز بس نیست؟ نمیبینید چه بسر ما آورده‌اید؟

ترجمان – مکتوب سرنوشت بوده است ما لشکریان روئین‌تن ایران را نمیتوانستیم شکست بدهیم این دست الله یزدان بود که ما را به اینکار برگماشت و بکمک و یاری او بر شما چیره شدیم تا شما را براه راست راهنمائی بکنیم.

پروین – شما کیش خودتان را بهانه کردید اماج شما جهانگشائی، پول، دزدی و درندگی است.

ترجمان – آنروزیکه شما پول داشتید دیدید که جهانگیری نمیکردید! با رومیها با تورانیان و با عربها که ما باشیم پیوسته در کشمکش و زدوخورد بودید سرتاسر داستان ایران جنگ با همسایگانش است.

پروین – ما برای نگهداری آزادی خودمان جنگیده‌ایم هیچگاه بنام کیش و آئین با دیگران جنگ نکرده‌ایم و کیش و رفتار و روش دیگران را پست نکرده‌ایم آنها را آزاد گذاشتیم شما خودتانرا دانشمند میدانید لیکن از خداشناسی بو نبرده‌اید مردمان تازه‌بدوران‌رسیده چشم‌ودل‌گرسنه چگونه از کیش خودمان جلو ما گفتگو میکنید؟ کیش ما به کهنگی و سالخوردگی جهان است، شما مردمان دیروزه می‌خواهید وخشور ما بشوید؟ به‌بینید شما خودتان را در راه راست میدانید و مانند دیوان و ددان رفتار میکنید خدائی که شما می‌پرستید اهریمن خدای جنگ، خدای کشتار، خدای کینه‌جو، خدای درنده است که خون میخواهد شالوده کارهای شما، روش و رفتار شما روی شکنجه و پستی است بخون آدمیان تشنه هستید، همه کارهایتان زمین را چرکین و نژاد آدمی را پست میکند.

ترجمان – آئین ما از پیش یزدان آمده و بما دستور داده شده تا دیگران را براه راست راهنمائی بکنیم. چه کشته بشویم و چه بکشیم میرویم به بهشت چون برای خشنودی یزدان کارزار میکنیم. اگر ما در جنگ پیش میبریم برای آنست که راستی با ماست. شما آتش‌پرست دشمن خدا و همدست اهریمن هستید. نامه‌های شما گمراه‌کننده باطل و مزخرف است.

پروین – با فرهنگ تازه سخن میگوئی؟

ترجمان – این زبانی است که باید بیاموزید پس از جنگ نهاوند زبان و آئین شما مرد.

پروین عصبانی – نامه‌های ما را سوزانیدید گمان کردید ما زبان شما را آموخته و آئینتان را پیروی خواهیم کرد؟ تنها نام خودتان را تا جاویدان لکه‌دار کردید آیندگان بشما نفرین خواهند کرد و شما را مشتی دیو و دد میخوانند که از نادانی و رشک و دیوانگی ارزش دانش را ندانستید و یادگار گذشتگان را سوزانیدید.

ترجمان – روی خاکستر آنها ما شراره دانش را خواهیم افروخت. آنچه سوخته نامه‌های گمراهی بوده پشیمانی ندارد. دانش آمیزاد را خوشبخت نمیکند تنها باید باور کرد و اعتقاد داشت.

پروین – لیکن نه کورکورانه کیش ما با دانش یکی است و بهم‌آمیخته.

ترجمان – کیش گمراه، دانش گمراه میآورد.

پروین – تو که به دانش و نامه آسمانی ما اوستا آشنا هستی چرا اینگونه سخنها میگوئی؟ ما میدانیم که اماج شما کشورگشائی، کینه‌ورزی و دشمنی با ایرانیان است و بس. کیش را بهانه و دست‌آویز خودتان کرده‌اید آیا کیش شما دستور داده تا دختران را از خانمانشان دزدیده سر گذرها بفروشید؟ خانه‌ها را آتش بزنید؟ کشت‌زارها را ویران بکنید؟ زنها و بچه‌ها را از جلو تیغ بگذرانید؟ آیا همه اینها کار اهریمن نیست؟ آری ما آغاز جنگ را کردیم چون آئین شما بدرد ایرانیان نمیخورد شاید برای خودتان خوبست زیرا که شما مانند جانوران درنده زندگانی میکنید او شما را براه راست رهبری کرد لیکن ما دیری است که نیک و بد را میشناسیم خواهشمندم کیش خودتان را بهانه نیاوری و بهشت و دوزخ را کنار بگذاری هرچه میتوانید امروز بکنید لیکن ما زیر بار زور نخواهیم رفت اگرچه لشکریان شما چیره شدند و کارهای ناگفتنی کردند روزی خواهد آمد که شما را از کشور خودمان برانیم و فروغ دیرینه را از نو بیفروزیم وگرنه آوردن کیش تازه اگر راست است جنگ و کشتار نمیخواهد. مگر نشنیدی که سخن راست از شمشیر برنده‌تر است؟

به‌تندی دستها را تکان میدهد نگاهی بسرکردهٔ عرب میکند که در ته اطاق راه میرود و سبیل خود را می‌تابد خنده عصبانی میکند. آری نمونه‌اش من هستم خوب مرا براه راست راهنمائی کردید دستتان درد نکند..؟

ترجمان – شما بکیش اسلام نمیگروید؟

پروین – نه، من پدرم مادرم به کیش زردشتی مردند آن کسی را که بیشتر از همه دوست داشتم برای آزادی آب‌وخاک و نگاهداری کیش مزدیسنی جانفشانی کرد. اگر همه آنها میروند به دوزخ منهم میخواهم با آنها بوده باشم. شما که پیش از مرگ به بهشت آمدید و بهشت شما دوزخ ما شد.

ترجمان – اکنون به آینده خودتان بیندیشید پاسخ شما چه شد؟

پروین کمی درنگ کرده – من از پیشنهاد سردار شما خیلی خرسندم لیکن نامزد کسی هستم و نگین زناشوئی بمن داده تن و روان من از اوست نمیتوانم دیگری را بجای او برگزینم. اگر سردار شما بنده را سرافراز بکنند میگذارند با پدرم بروم به اردوی ایرانیان تا زنده هستم سپاسگذار ایشان خواهم بود. بگو، بسردارت بگو که نامزد دیگری هستم نمیتوانم پیشنهاد او را بپذیرم بگذارید با پدرم بروم به سراپرده لشکریان ایرانی، نامزد من آنجاست.

دست خود را دراز کرده نگین انگشتر را به مترجم نشان می‌دهد. عرب نگاهی بانگشتر کرده از جیب خودش انگشتری مانند آن بیرون میآورد بدختر میدهد.

ترجمان – آیا شما این انگشتر را میشناسید؟

پروین هراسان – این انگشتر من است که باو دادم روزیکه از هم جدا شدیم... آه پرویز من... پرویز کشته شد بگو...

ترا بخدائی که میپرستی بگو کی این انگشتر را بتو داده؟ آیا مابین گرفتاران ایرانی پرویزنام جوان بلندبالا که جامهٔ سواران جاویدان را در بر دارد ندیده‌ای؟ بگو (زیر لب) آری کشته شده مرده...

پروین دوباره – بنام آئینی که برای آن جنگ میکنید، بنام آنچه که دوست داری ترا سوگند میدهم بگو کی این انگشتر را بتو داده؟

ترجمان – اکنون که مرا سوگند دادید میروم برایتان بگویم. پریشب پاسی از آن گذشته بود که لشکریان ما بگروهی از سپاهیان شما نزدیک رودخانه سورن شبیخون زدند جنگ سختی درگرفت پارسیان دلیرانه جنگیدند و همگی بخاک‌وخون خفتند من چون زبان پهلوی را بدستور خلیفه فرا گرفته بودم تا از شورشیان و دستگیرشدگان ایرانی پرسش بکنم بهمراهی دسته‌ای رفتیم تا کمک کرده چیزهائی که از کشتگان باز مانده بود با خودمان بیاوریم. مهتاب سرد و دل‌گیری روی زمین گسترده بود، کشته‌ها در خون خودشان آغشته شده بودند. من همینجور که میگذشتم اسب سفیدی را دیدم که بالای سر کشته‌ای ایستاده است جلو رفتم کسی دامن عبای مرا کشید. برگشتم دیدم جوانی با موهای ژولیده از شانه چپ او خون فوران میزند بدشواری سر خود را بلند کرد چون جامـه سرداران را در بر داشت بزبان پهلوی گفتم تو کی هستی؟ او با آواز خراشیده‌ای گفت بنام کیش و آئینت بمن اندکی گوش فرادار. دیدم در دست چپ او تکه‌کاغذی بود که رویش چیزی کشیده بودند دست راست را بلند کرده گفت این انگشتر را بیرون بیاور اگر گذارت بشهر راغا افتاد آنرا بده بنامزد من در خانه پیرایشگر به یگانه امیدم بگو بیاد تو بودم روزگار با من ستیزه کرد و چیزهائی گفت که درست نشنیدم افتاد بزمین و جان بجان‌آفرین داد.

پروین میافتد روی عسلی که نزدیک اوست صورت را مابین دو دستش پنهان میکند، بریده‌بریده با خودش – او کشته شده... مرد... رفت من هنوز زنده‌ام! بدست این دیوان گرفتارم نه نمیخواهم بس است... آن پدرم نمیدانم چه بسرش آمد... آیا راست است؟ خواب نیست... ؟ نمیتوانم...

ترجمان – میدانید که سرنوشت همکیشان و همشهریانتان تا اندازه‌ای بدست شماست هزاران مردم در زیر شکنجه هستند مسمغان و دخترانش را به بغداد خواهند فرستاد شما از دیگران خوشبخت‌تر بودید چه حضرت سردار میخواهد شما را بزنی بگیرد و میتوانید با یک لبخند و کرشمه خودتان جان چندین نفر را بخرید، یک دلربائی شما کرورها میارزد چشم امید دیگران بشماست.

پروین – خاموش شو... بیچاره باین سخنان آبدار میخواهی مرا گول بزنی؟ میخواهی مرا فریب بدهی؟ بچه گیر آورده‌ای؟ هیهات شما را خوب میشناسم! با کشندگان نامزدم پدرم و خانواده‌ام بخندم... ؟

ترجمان – شما نخستین زنی هستید که حضرت عروة بن زید الخیل الطائی پسندیده و با شما از در گفت‌وشنید در آمده میخواهد شما را سرافراز بکند و در حرم خودش بفرستد. راست است که بزن خوبی نیامده گویا فراموش کرده‌اید که زندانی ایشان هستید؟

پروین – بس است بس است نه دیگر با شما کاری ندارم هرچه که از دستتان برمیاید بکنید و داد خودتان را بستانید برو از جلو من دور بشو.

ترجمان – پشیمان خواهید شد.

پروین – پشیمان... !

پروین سر را مابین دو دست میگیرد مترجم میرود جلو سردار تعظیم میکند.

مترجم – عاشقة رجلا من جنسها.

سردار برآشفته با تشر باو نهیب میزند. فان لم تقبل؟ لالف جهنم... خرج من هنا یا ابن‌الزنا یا ابن‌الکلب اتترکنی انتظر من اجل الا شیئی؟

۵

مترجم را گرفته از اطاق بیرون میاندازد و خودش هم دنبال او رفته در را از پشت می‌بندد.

پروین انگشتر را در دست گرفته سر را بلند می‌کند نگاهی بدور اطاق میاندازد دست روی پیشانی کشیده مانند اینکه از خواب طولانی بیدار شده باشد بلند می‌شود روی زمین کنار میز نشسته گریه میکند.

هوای عقب اطاق تاریک و آبی سیر میشود ناگهان صدای صفحه برنجی که بزمین بخورد یا سنج که بهم بزنند شنیده میشود. در دست راست چهارطاق باز میشود پرویز کفن سفید چین‌خورده روی دوش انداخته دامن بلند آن روی زمین ریخته موهای شانه‌کرده، دور چشمها حلقه کبود، نگاه خیره، صورت بدون حر کت مثل اینکه با موم درست کرده باشند میان چهارچوب در ایستاده پشت او تاریک است سر تا نیم‌تنه او روشن‌تر باقی بدن محو با صدای خفه میگوید:

سایه پرویز – پروین... پروین... بمن گوش بده مرا ببخش.

پروین سر را بلند کرده چشمها را میمالد دیوانه‌وار – ایـن آواز بگوشم آشنا میآید خواب می‌بینم؟ بیداری است؟ آنچه گذشته بیادم میآید (نگاه میکند) آه پرویز است تو را نکشته بودند! میدانستم که دروغ است اینها دیو خشم دیو دروغ بودند. همه را دیدم همه را بچشم خودم دیدم. من چشم‌براه تو بودم کجائی؟ ... بیا بدادم برس بیا مرا از چنگ این دیوان بیرون بیاور، می‌بینی به چه روزی افتاده‌ام؟ تو زنده بودی چرا زودتر نیامدی؟ بگریزیم، بگریزیم، زود باش میدانی پدرم را کشتند؟ بیا بیا جلو (کوشش میکند بلند بشود میخورد بر زمین) آه نمیتوانم برخیزم نزدیک بیا چرا هیچ نمیگوئی بیا...

دوباره پروین باو خیره نگاه میکند – چرا بمن اینجور نگاه میکنی مگر نمیخواهی مرا با خودت ببری؟ دور دور از این دیوها زود باش مرا کمک بکن چرا خیره نگاه میکنی! بیا جلو، خاموشی تو مرا میترساند. یک چیزی بگو من میترستم، مرده‌ای یا زنده‌ای؟ این روان اوست... میگویند که روان مرده‌ها گاهی آشکار میشود... نه‌تنها در مغز خودم می‌بینم آیا کسی دیگری هم او را می‌بیند؟ میترسم میترسم.

سایه پرویز – افسوس دیگر کاری از دست من برنمی‌آید پروین من دیگر از مردمان روی زمین نیستم روان من از کالبد گسسته مابین ایزدان و امشاسپندان میباشم. من از آلودگی‌های زندگی رسته‌ام، آزاد شدم، همه‌چیز را میبینم، همه‌چیز را میشنوم، پروین مرا ببخش روان من از درد تو در شکنجه است، مرا ببخش دیگر باید بروم.

پروین – تو مرده‌ای؟ نه دیگر زندگی برایم دلربائی ندارد بهیچ‌چیز دلبستگی ندارم کمی دست نگهدار، مرا هم با خودت ببر... آیا مرا میسپاری بدست این دیوان درنده؟ مرا هم ببر، پرویز سرنوشت ما را در مرگ زناشوئی میکند ما یکی خواهیم شد و هیچ نیروئی نخواهد توانست ما را از هم جدا بکند.

سایه پرویز – هیهات، من دیگر کاری نمیتوانم بکنم خواستی با هم مرده باشیم باین روز افتادی مرا ببخش.

۶

صدای پا در دالان میآید. سایه پرویز آهسته دور میشود. در مثل اول بسته میشود. هوای پشت اطاق آبی تیره میماند - از در دست چپ سردار عرب وارد میشود.

پروین بریده‌بریده – نمیدانم! دیوانه شده‌ام آیا ناخوشم، آیا دروغ نیست؟ جادو نیست؟ آنچه که دیده‌ام! آنچه که شنیده‌ام!...؟ همخوابه این مرد که خونخوار بی سر و بی پا بشوم؟ کشندگان پرویز کشندگان پدرم! (گریه میکند)

سردار عرب خنده میکند صورتک میسازد میرود ظرف بخوردان را جلو تخت گذاشته کندر و عطر در آن میریزد. دود غلیظ معطر در هوا پراکنده میشود. بعد آمده جلو پروین دستها را بهم میمالد دختر هراسان برخاسته میرود ببدنه دیوار تکیه میدهد سردار عرب جلو او میرود.

سردار عرب – ماذا تقولینا یا امیرتی؟ تعالی الی قلبی یا حوریة الجنان لاتخافی لست بقاس.

پروین باو خیره نگاه میکند.

سردار عرب بزانو جلو او نشسته – لاتبك یا جیبتی یا نورعینی.

سردار عرب برخاسته نزدیکتر میرود – انظری یا عزیزتی کل هذه الاموال هی لك (اشاره میکند به صندوقچه‌ها). اضعها امام قدمیك من اجل ابتسامة واحدة.

پروین بسرتاپای او خیره نگاه میکند عرب نزدیکتر میشود او از جا تکان نمیخورد عرب دست چپ را میاندازد دور گردن پروین و دست راست را زیر چانه او گرفته سر خود را نزدیک میبرد پروین دست برده دستهٔ خنجر او را گرفته آهسته از غلاف بیرون میکشد و برده پشت خود نگاه میدارد. عرب بوسه‌ای از صورت او میکند کمی عقب میرود میخندد دختر از زیر دست او بچابکی بیرون آمده خنجر را به دو دست گرفته با همهٔ زور و توانائی خود میزند روی پستان چپش و بدون اینکه ناله بکند می‌خورد بزمین. عرب لحظه‌ای منگ‌ومات نگاه میکند غلاف خنجر خود را وارسی میکند بعد با گامهای شمرده و سنگین رفته بخوردان را میآورد پهلوی نعش دختر میگذارد. دود غلیظ آن در هوا موج میزند. در این بین صدای دور و خفه لرزش سیمهای چنگ که به آهنگ سوزناک از روی خستگی میزنند در هوا بلند میشود. سردار عرب رفته چنگه‌چنگه پارچه‌های گرانبها و جواهرها را از صندوقچه‌ها بیرون آورده میآورد میریزد روی جنازهٔ پروین. صدای ساز خاموش میشود. عرب دستها را جلو صورت گرفته بعقب میرود.

پرده می‌افتد

پاریس ۲۱ آذرماه ۱۳۰۷

پایان


  1. تا اندازه‌ای که در دسترس نگارنده بود این پرده را با وقایع تاریخی مطابقت داده همچنین سپاسگزار آقای کاظم‌زاده ایرانشهر میباشم که در این قسمت کمک گرانبهائی باینجانب کرده‌اند. ص. ھ.
  2. مطابق اسناد تاریخی فروش دختران ایرانی بدست عربها معمول بوده است.
  3. بقول تاریخ‌نویسان اهالی دیلم با اهالی ری در جنگ با عربها دست‌بیکی شده بودند.
  4. آتشکده ری معروف بوده.
  5. میشود «شهرآزاد» تصنیف ریمسکی کرساکوو را بزند.
    Scheherazade – Rimsky Korsakow.
  6. جاسوس
  7. بقول مارکورات فرخان سردار ایرانیان در جنگ ری بوده.
  8. رجوع شود بکتاب فردریخ زاره «هنروری در ایران باستان» عکس پرده ساسانی که در کلیسای سنت اورسول در آلمان است.
  9. بزرگ مغان که ریاست مذهبی ری با او بوده.
  10. قسمتهای عربی برای خالی نبودن عریضه و در تحت‌الشعاع قرار میگیرد.
  11. بعقیده اشپیکل، دارمستتر و کریستنسن، قلعه جنگی دماوند که مرکز استحکامات ایرانیان بوده تنها در سنه ١٤١ هجری بدست عربها بسرکردگی خالد فتح میشود ولی اولین جنگ رازیان با اعراب به روایت مشهور در حدود سنه ۲۲ هجری در زمان خلافت عمر روی داده سپهبد ایرانیان فرخان زیبندی و سرکرده عربها عروة بن زید نامیده میشده.