کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که در مصر میری اجل
شنیدم که در مصر میری اجل | سپه تاخت بر روزگارش اجل | |||||
جمالش برفت از رخ دلفروز | چو خور زرد شد بس نماند ز روز | |||||
گزیدند فرزانگان دست فوت | که در طب ندیدند داروی موت | |||||
همه تخت و ملکی پذیرد زوال | بجز ملک فرمانده لایزال | |||||
چو نزدیک شد روز عمرش بشب | شنیدند میگفت در زیر لب | |||||
که در مصر چون من عزیزی نبود | چو حاصل همین بود چیزی نبود | |||||
جهان گرد کردم نخوردم برش | برفتم چو بیچارگان از سرش | |||||
پسندیده رائی که بخشید و خورد | جهان از پی خویشتن گرد کرد | |||||
درین کوش تا با تو ماند مقیم | که هرچه از تو ماند دریغست و بیم | |||||
کند خواجه بر بستر جانگداز | یکی دست کوتاه و دیگر دراز | |||||
در آندم ترا مینماید بدست | که دهشت زبانش ز گفتن ببست | |||||
که دستی بجود و کرم کن دراز | دگر دست کوته کن از ظلم و آز | |||||
کنونت که دستست خاری بکن | دگر کی برآری تو دست از کفن؟ | |||||
بتابد بسی ماه و پروین و هور | که سر بر نداری ز بالین گور |