کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که فرماندهی دادگر

  شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو روی آستر  
  یکی گفتش ای خسرو نیکروز ز دیبای چینی قبائی بدوز  
  بگفت اینقدر ستر و آسایشست وزین بگذری زیب و آرایشست  
  نه از بهر آن میستانم خراج که زینت کنم بر خود و تخت و تاج  
  چو همچون[۱] زنان حُله در تن کنم بمردی کجا دفع دشمن کنم؟  
  مرا هم ز صد گونه آز و هواست ولیکن خزینه نه تنها مراست  
  خزائن پر از بهر لشکر بود نه از بهر آذین[۲] و زیور بود  

***

  سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه ندارد حدود ولایت نگاه  
  چو دشمن خر روستائی برد ملک باج و ده یک چرا میخورد؟  
  مخالف خرش برد و سلطان خراج چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟  
  رعیت درختست، اگر پروری بکام دل دوستان برخوری  
  ببیرحمی از بیخ و بارش مکن که نادان کند حیف بر خویشتن  
  مروّت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور  
  کسان برخورند از جوانی و بخت که بر زیردستان نگیرند سخت  
  اگر زیردستی درآید ز پای حذر کن ز نالیدنش بر خدای  

***

  چو شاید گرفتن بنرمی دیار بپیکار خون از مشامی میار  
  بمردی که ملک سراسر زمین نیرزد که خونی چکد بر زمین  
  شنیدم که جمشید فرخ سرشت بسرچشمه‌ای بر بسنگی نوشت  
  برین چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم بر هم زدند  
  گرفتیم[۳] عالم بمردیّ و زور ولیکن نبردیم[۴] با خود بگور  

***

  چو بر دشمنی باشدت دسترس مرنجانش کو را همین غصه بس  
  عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او کشته در گردنت  


  1. اگر چون.
  2. آیین.
  3. گرفتند.
  4. نبردند.