کلیات سعدی/بوستان/باب اول/چنان قحط شد سالی اندر دمشق

حکایت

  چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق  
  چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل  
  بخوشید سرچشمه‌های قدیم نماند آب جز آب چشم یتیم  
  نبودی بجز آه بیوه‌زنی اگر برشدی دودی از روزنی  
  چو درویش بی‌برگ دیدم درخت قوی‌بازوان سست و درمانده[۱] سخت  
  نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ  
  در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی  
  و گرچه بمکنت[۲] قوی حال بود خداوند جاه و زر و مال بود  
  بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی؟  
  بغرید[۳] بر من که عقلت کجاست؟ چو دانی و پرسی سؤالت خطاست  
  نبینی که سختی بغایت رسید مشقت بحدّ نهایت رسید  
  نه باران همی آید از آسمان نه بر میرود دود فریاد خوان  
  بدو گفتم آخر ترا باک نیست کُشد زهر جائی که تریاک نیست  
  گر از نیستی دیگری شد هلاک ترا هست، بط را ز طوفان چه باک؟  
  نگه کرد رنجیده در من فقیه نگه کردن عالم اندر سفیه  
  که مرد ارچه بر ساحلست ایرفیق نیاساید و دوستانش غریق  
  من از بینوائی نیم روی زرد غم بی‌نوایان رخم زرد کرد[۴]  
  نخواهد که بیند خردمند ریش نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش  
  یکی اوّل از تندرستان منم که ریشی ببینم[۵] بلرزد تنم  
  منغص بود عیش آن تندرست که باشد بپهلوی بیمار[۶] سست  
  چو بینم که درویش مسکین نخورد بکام‌اندرم لقمه زهرست و درد  
  یکی را بزندان درش[۷] دوستان کجا ماندش عیش در بوستان؟  


  1. سُست درمانده.
  2. شگفت آمدم کو.
  3. برآشفت.
  4.   من از بیمرادی نیم روی زرد غم بی مرادان دلم خسته کرد  
  5. بحمدالله ارچه ز ریش ایمنم چو ریشی ببیند.
  6. رنجور.
  7. بری.