کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شبی دود خلق آتشی برفروخت
حکایت
شبی دود خلق آتشی برفروخت | شنیدم که بغداد نیمی بسوخت | |||||
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود | که دکان ما را گزندی نبود | |||||
جهاندیدهای گفتش ای بوالهوس | تو را خود غم خویشتن بود و بس | |||||
پسندی که شهری بسوزد بنار | اگر چه سرایت بود بر کنار | |||||
بجز سنگدل ناکند معده تنگ | چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ | |||||
توانگر خود آن لقمه چون میخورد؟ | چو بیند که درویش خون میخورد | |||||
مگو تندرستست رنجوردار | که میپیچد از غصه رنجوروار | |||||
تنکدل[۱] چو یاران بمنزل رسند | نخسبد که واماندگان از پسند | |||||
دل پادشاهان شود بارکش | چو بینند در گل خر خارکش | |||||
اگر در سرای سعادت کسست | ز گفتار سعدیش حرفی بسست | |||||
همینت بسندست اگر بشنوی | که گر خار کاری سمن ندروی |
***
- ↑ سبکدل.