کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/به ره در یکی پیشم آمد جوان
حکایت
بره بر[۱] یکی پیشم آمد جوان | بتک در پیش گوسفندی دوان | |||||
بدو گفتم این ریسمانست و بند | که میآرد[۲] اندر[۳] پیت گوسفند | |||||
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد | چپ و راست پوئیدن آغاز کرد | |||||
هنوز از پیش تازیان میدوید | که جو خورده بود از کف مرد وخوید | |||||
چو باز آمد از عیش و شادی[۴] بجای | مرا دید و گفت ای خداوند رای | |||||
نه این ریسمان میبرد با منش | که احسان کمندیست در گردنش | |||||
بلطفی که دیدست پیل دمان | نیارد همی حمله بر پیلبان | |||||
بدانرا نوازش کن ای نیکمرد | که سگ پاس دارد چو نان تو خورد | |||||
بر آن مرد کندست دندان یوز | که مالد زبان بر پنیرش دو روز |