کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/یکی سیرت نیکمردان شنو
حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو | اگر نیکبختی و مردانه[۱] رو | |||||
که شبلی ز حانوت گندم فروش | بده برد انبان گندم بدوش | |||||
نگه کرد و موری در آن غله دید | که سرگشته هر گوشهٔ میدوید | |||||
ز رحمت بر او شب نیارست خفت | بمأوای خود بازش آورد و گفت | |||||
مروت نباشد که این مور ریش | پراکنده گردانم از جای خویش | |||||
درون پراکندگان جمع دار | که جمعیتت باشد از روزگار | |||||
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد | که رحمت بر آن تربت پاک باد | |||||
میازار موری که دانه کشست | که جان دارد و جان شیرین خوشست | |||||
سیاه اندرون باشد و سنگدل | که خواهد که موری شود تنگدل | |||||
مزن بر سر ناتوان دست زور | که روزی بپایش در افتی چو مور | |||||
نبخشود بر حال پروانه شمع | نگه کن که چون سوخت در پیش جمع | |||||
گرفتم ز تو ناتوانتر بسیست | تواناتر از تو هم آخر کسیست | |||||
ببخش ای پسر کادمیزاده صید | باحسان توان کردو، وحشی بقید | |||||
عدو را بالطاف گردن ببند | که نتوان بریدن بتیغ این کمند | |||||
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود | نیاید دگر خبث ازو در وجود | |||||
مکن بد که بد بینی از یار نیک | نروید.[۲] ز تخم بدی بار نیک | |||||
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ | نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ | |||||
و گر خواجه با دشمنان نیکخوست | بسی بر نیاید که گردند دوست |