کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

حکایت

  بسرهنگ سلطان چنین گفت زن که خیز ای مبارک در رزق زن  
  برو تا ز خوانت نصیبی دهند که فرزند کانت نظر بر[۱] رهند  
  بگفتا بود مطبخ امروز سرد که سلطان بشب نیت روزه کرد  
  زن از ناامیدی سر انداخت پیش همیگفت با خود دل از فاقه ریش  
  که سلطان ازین روزه گوئی[۲] چه خواست؟ که افطار او عید طفلان ماست  
  خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیا پرست  
  مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده‌ای را دهد نان چاشت  
  وگرنه چه لازم که سعیی[۳] بری ز خود بازگیری و هم خود خوری[۴]  


  1. ز سختی.
  2. داری.
  3. زحمت.
  4. در بعضی از نسخ این دو بیت در اینجا آمده است:
      خیالات نادان خلوت نشین بهم بر کند عاقبت کفر و دین  
      صفائیست در آب و آئینه نیز ولیکن صفا را بباید تمیز