کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/شنیدم که وقتی گدا زادهای
حکایت
شنیدم که وقتی گدا زادهای | نظر داشت با پادشا زادهای | |||||
همیرفت و میپخت سودای خام | خیالش فرو برده دندان بکام | |||||
ز میدانش خالی نبودی چو میل | همه وقت پهلوی اسبش چو پیل | |||||
دلش خون شد و راز در دل بماند | ولی پایش از گریه در گل بماند | |||||
رقیبان خبر یافتندش ز درد | دگر باره گفتندش اینجا مگرد | |||||
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست | دگر خیمه زد بر سر کوی دوست | |||||
غلامی شکستش سر و دست و پای | که باری نگفتیمت ایدر مپای[۱] | |||||
دگر رفت و صبر و قرارش نبود[۲] | شکیبائی از روی یارش نبود[۲] | |||||
مگس وارش از پیش شکر بجور | براندندی و بازگشتی بفور | |||||
کسی گفتش ای شوخ دیوانه[۳] رنگ | عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ | |||||
بگفت این جفا بر من از دست اوست | نه شرطیست نالیدن از دست دوست | |||||
من اینک دم دوستی میزنم | گر او[۴] دوست دارد و گر دشمنم | |||||
ز من صبر بی او توقع مدار | که با او هم امکان ندارد قرار | |||||
نه نیروی صبرم نه جای ستیز | نه امکان بودن نه پای گریز | |||||
مگو زین در بارگه سر بتاب | و گر سر چو میخم نهد در طناب | |||||
نه پروانه جان داده در پای دوست | به از زنده در کنج تاریک اوست؟ | |||||
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟ | بگفتا بپایش در افتم چو گوی | |||||
بگفتا سرت گر ببرد بتیغ؟ | بگفت اینقدر نبود از وی دریغ | |||||
مرا خود ز سر نیست چندان خبر | که تاجست[۵] بر تارکم یا تبر | |||||
مکن با من ناشکیبا عتیب | که در عشق صورت نبندد شکیب | |||||
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید | نبرم ز دیدار یوسف امید | |||||
یکی را که سر خوش بود با[۶] یکی | نیازارد از وی بهر اندکی | |||||
رکابش ببوسید روزی جوان | برآشفت و برتافت از وی عنان | |||||
بخندید و گفتا عنان برمپیچ | که سلطان عنان[۷] برنپیچد ز هیچ | |||||
مرا با وجود تو هستی نماند | بیاد توام خودپرستی نماند | |||||
گرم جرم بینی مکن عیب من | توئی سر برآورده از جیب من | |||||
بدان زهره دستت زدم در رکاب | که خود را نیاوردم اندر حساب | |||||
کشیدم قلم بر سر نام خویش | نهادم قدم بر سر کام خویش | |||||
مرا خود کشد تیر آن چشم مست | چه حاجت که آری بشمشیر دست؟ | |||||
تو آتش بنی در زن و درگذر | که نه خشک در بیشه ماند نه تر | |||||
شنیدم که بر لحن خنیاگری | برقص اندر آمد پری پیکری | |||||
ز دلهای شوریده پیرامنش | گرفت آتش شمع در دامنش | |||||
پراکنده خاطر شد و خشمناک | یکی گفتش از دوستداران چه باک؟ | |||||
ترا آتش ای دوست[۸] دامن بسوخت | مرا خود بیکباره خرمن[۹] بسوخت | |||||
اگر یاری از خویشتن دم مزن | که شرکست با یار و با خویشتن[۱۰] | |||||
چنین دارم از پیر داننده یاد | که شوریدهٔ سر بصحرا نهاد | |||||
پدر در فراقش نخورد و نخفت | پسر را ملامت بکردند و گفت | |||||
از آنگه که یارم کس خویش خواند | دگر با کسم آشنائی نماند | |||||
بحقش که تا حق جمالم نمود | دگر هرچه دیدم خیالم نمود | |||||
نشد گم که روی از خلایق بتافت | که گم کردهٔ خویش را باز یافت | |||||
پراکندگانند زیر فلک | که هم دد توان خواندشان هم ملک | |||||
زیاد ملک چون ملک نارمند | شب و روز چون دد ز مردم رمند | |||||
قوی بازوانند و کوتاه دست | خردمند شیدا و هشیار مست | |||||
گه آسوده در گوشهٔ خرقه دوز | گه آشفته در مجلسی خرقه[۱۱] سوز | |||||
نه[۱۲] سودای خودشان نه پروای کس | نه در کنج توحیدشان جای کس | |||||
پریشیده[۱۳] عقل و پراکنده هوش | ز قول نصیحتگر آکنده گوش | |||||
بدریا نخواهد شدن بط غریق | سمندر چه داند عذاب الحریق؟ | |||||
تهیدست مردان پر حوصله | بیابان نوردان پی قافله | |||||
عزیزان پوشیده از چشم خلق | نه زنار داران پوشیده دلق | |||||
ندارند چشم از خلایق پسند | که ایشان پسندیدهٔ حق بسند | |||||
پر از میوه و سایهور چون رزند | نه چون ما سیهکار و ازرق رزند | |||||
بخود سر فرو برده همچون صدف | نه مانند دریا برآورده کف[۱۴] | |||||
نه مردم همین استخوانند و پوست | نه هر صورتی جان معنی دروست | |||||
نه سلطان خریدار هر بندهایست | نه در زیر هر ژندهٔ زندهایست | |||||
اگر ژاله هر قطرهٔ در شدی | چو خرمهره بازار ازو پر شدی | |||||
چو غازی بخود بر نبندند پای | که محکم رود پای چوبین ز جای | |||||
حریفان خلوت سرای الست | بیک جرعه تا نفخهٔ صور مست | |||||
بتیغ از غرض برنگیرند چنگ | که پرهیز و عشق آبگینست و سنگ |