کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/یکی شاهدی در سمرقند داشت

حکایت

  یکی شاهدی در سمرقند داشت که گفتی بجای سمر قند داشت  
  جمالی گرو برده از آفتاب ز شوخیش بنیاد تقوی خراب  
  تعالی‌الله از حسن تا غایتی که پنداری از رحمتست آیتی  
  همیرفتی و دیده‌ها در پیش دل دوستان کرده جان بر خیش  
  نظر کردی این[۱] دوست در وی نهفت نگه کرد باری بتندی و گفت  
  که ای خیره سر چند پوئی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم؟  
  گرت بار دیگر ببینم بتیغ چو دشمن ببرم سرت بیدریغ  
  کسی گفتش اکنون سر خویش گیر ازین سهلتر مطلبی پیش گیر  
  نپندارم این کام حاصل کنی مبادا که جان در سر دل کنی  
  چو مفتون صادق[۲] ملامت شنید بدرد از[۳] درون نالهٔ برکشید  
  که بگذار تا زخم تیغ هلاک بغلتاندم[۴] لاشه در خون و خاک  
  مگر پیش دشمن بگویند و دوست که این کشته دست و شمشیر اوست  
  نمی‌بینم از خاک کویش گریز ببیداد گو آبرویم بریز  
  مرا توبه فرمائی ای خودپرست ترا توبه زین گفت اولیترست  
  ببخشای بر من که هرچ او کند و گر قصد خونست نیکو کند  
  بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم ببوی خوشش  
  اگر میرم امروز در کوی دوست قیامت زنم خیمه پهلوی دوست  
  مده تا توانی در این جنگ پشت که زنده است سعدی که عشقش بکشت  

***


  1. آن.
  2. چو مجنون عاشق.
  3. ز درد.
  4. بگرداندم.