کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/شنیدم که پیری شبی زنده داشت

حکایت

  شنیدم که پیری شبی[۱] زنده داشت سحر دست حاجت بحق[۲] برفراشت  
  یکی هاتف انداخت در گوش پیر که بیحاصلی رو سر خویش گیر  
  برین در دعای تو مقبول نیست بخواری برو یا بزاری بایست  
  شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر یافت[۳] گفت  
  چو دیدی کز آنروی بستست در ببی حاصلی سعی چندین مبر  
  بدیباجه بر اشک یاقوت فام بحسرت ببارید و گفت ای غلام  
  بنومیدی آنگه بگردیدمی ازین ره، که راهی دگر[۴] دیدمی  
  مپندار گر وی عنان برشکست که من باز دارم ز فتراک دست  
  چو خواهنده محروم گشت از دری چه غم گر شناسد در دیگری؟  
  شنیدم که راهم درین کوی نیست ولی هیچ راه دگر روی نیست  
  درین بود سر بر زمین فدا که گفتند در گوش جانش ندا  
  قبولست اگرچه هنر نیستش که جز ما پناهی دگر نیستش  
  یکی در نشابور دانی چه گفت چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟  
  توقع مدار ای پسر گر کسی که بی سعی هرگز بجائی[۵] رسی  
  سمیلان چو بر می نگیرد قدم وجودیست بی منفعت چون عدم  
  طمع دار سود و بترس از زیان که بی بهره باشند فارغ زیان  

  1. شبی تا صحر صالحی.
  2. دستهای دعا.
  3. یافت و.
  4. کزین در در دیگری.
  5. بمنزل.