کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/شکایت کند نوعروسی جوان

حکایت

  شکایت کند نوعروسی جوان به پیری ز داماد نامهربان  
  که مپسند چندین که با این پسر بتلخی رود روزگارم بسر  
  کسانیکه با ما درین منزلند نبینم که چون من پریشان دلند  
  زن و مرد با هم چنان دوستند که گوئی دو مغز و یکی پوستند  
  ندیدم در این مدت از شوی من که باری[۱] بخندید در روی من  
  شنید این سخن پیر فرخنده فال[۲] سخندان بود مرد دیرینه سال[۳]  
  یکی پاسخش داد شیرین و[۴] خوش که گر خوبرویست بارش[۵] بکش  
  دریغست روی از کسی تافتن که دیگر نشاید چنو یافتن  
  چرا سرکشی زآن که گر سرکشد بحرف وجودت قلم درکشد[۶]  
  یکم روز بر بندهٔ دل بسوخت که میگفت و فرماندهش میفروخت  
  ترا بنده از من به افتد بسی مرا چون تو دیگر[۷] نیفتد کسی[۸]  


  1. یکره.
  2. حال.
  3. در بعضی از نسخه‌های قدیم این بیت نیست.
  4. جوابی چه پیرانه‌اش گفت.
  5. نازش.
  6. در یکی از نسخ قدیم این بیت نیز هست:
      رضا ده بفرمان حق بنده وار که چون او نبینی خداوندگار  
  7. هرگز.
  8. در بعضی از نسخه‌ها این بیت هم هست:
      ترا بنده از من به افتد هزار مرا چون تو نبود خداوندگار