کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
حکایت
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت | که حسنی ندارد ایاز ای شگفت | |||||
گلی را که نه رنگ باشد[۱] نه بوی | غریبست سودای بلبل بر اوی | |||||
بمحمود گفت این حکایت کسی | بپیچید از اندیشه بر خود بسی | |||||
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست | نه بر قد و بالای نیکوی اوست | |||||
شنیدم که در تنگنائی شتر | بیفتاد و بشکست صندوق دُر | |||||
بیغما ملک آستین برفشاند | وز آنجا بتعجیل مرکب براند | |||||
سواران پی در و مرجان شدند | ز سلطان بیغما پریشان شدند | |||||
نماند از وشاقان گردنفراز | کسی در قفای ملک جز ایاز | |||||
نگه کرد[۲] کای دلبر پیچ پیچ | ز یغما چه آوردهٔ؟ گفت هیچ | |||||
من اندر قفای تو میتاختم | ز خدمت بنعمت نپرداختم | |||||
گرت قربتی هست در بارگاه | بخلعت[۳] مشو غافل از پادشاه | |||||
خلاف طریقت بود کاولیا | تمنا کنند از خدا جز خدا | |||||
گر از دوست چشمت بر احسان اوست | تو در بند خویشی نه در بند دوست | |||||
ترا تا دهن باشد از حرص باز | نیاید بگوش دل از غیب راز | |||||
حقیقت[۴] سرائیست آراسته | هوا و هوس گرد برخاسته | |||||
نبینی که جائی که برخاست گرد | نبیند نظر گرچه بیناست مرد |