کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/یکی پنجهی آهنین راست کرد
حکایت
یکی پنجهٔ آهنین راست کرد | که با شیر زورآوری خواست کرد | |||||
چو شیرش بسرپنجه در خود کشید | دگر زور در پنجهٔ خود ندید | |||||
یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟ | به سرپنجهٔ آهنینش بزن | |||||
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت | نشاید بدین پنجه با شیر گفت | |||||
چو بر عقل دانا شود عشق چیر | همان پنجهٔ آهنینست و شیر | |||||
تو در پنجهٔ شیر مرد اوژنی | چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟ | |||||
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی | که در دست چوگان اسیرست گوی |