کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/شنیدم ز پیران شیرین سخن
حکایت
شنیدم ز پیران شیرین سخن | که بود اندرین شهر پیری کهن | |||||
بسی دیده شاهان و دوران[۱] و امر | سرآورده عمری ز تاریخ[۲] عمر | |||||
درخت کهن میوهٔ تازه داشت | که شهر از نکوئی پرآوازه داشت | |||||
عجب در[۳] زنخدان آن دلفریب | که هرگز نبودست بر سرو سیب | |||||
ز شوخی و مردم خراشیدنش | فرج دید در سر تراشیدنش | |||||
بموسی کهن عمر کوته امید | سرش کرد چون دست موسی سپید | |||||
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود | بعیب پریرخ زبان برگشود[۴] | |||||
بموئی که کرد از نکوئیش کم | نهادند حالی سرش در شکم | |||||
چو چنگ از خجالت سر خوبروی | نگونسار و در پیشش افتاد موی | |||||
یکی را که خاطر در او رفته بود | چو چشمان دلبندش آشفته بود | |||||
کسی گفت جور آزمودی و درد | دگر گرد سودای باطل مگرد | |||||
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت | که مقراض شمع جمالش بکشت | |||||
برآمد خروش از هوادار چست | که تردامنان را بود عهد سست | |||||
پسر خوش منش باید و خوبروی | پدر گو بجهلش بینداز موی | |||||
مرا جان بمهرش برآمیختست | نه خاطر بموئی در آویختست | |||||
چو روی نکو داری انده مخور | که موی ار بیفتد بروید دگر | |||||
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد | گهی برگ ریزد گهی بر دهد | |||||
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند | حسودان چو اخگر در آب اوفتند | |||||
برون آید از زیر ابر آفتاب | بتدریج و اخگر بمیرد در آب | |||||
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست | که ممکن بود کاب حیوان دروست[۵] | |||||
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟ | نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟ | |||||
دل از بی مرادی بفکرت مسوز | شب آبستنست ای برادر بروز[۶] |