کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/یکی سلطنت ران صاحب شکوه
حکایت
یکی سلطنتران صاحب شکوه | فرو خواست رفت آفتابش بکوه | |||||
بشیخی در آن بقعه کشور گذاشت | که در دوره قائم مقامی نداشت | |||||
چو خلوت نشین کوس دولت شنید | دگر ذوق در کنج خلوت ندید | |||||
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت | دل پردلان[۱] زو رمیدن گرفت | |||||
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ | که با جنگجویان طلب کرد جنگ | |||||
ز قوم پراکنده خلقی بکشت | دگر جمع گشتند و همرای و پشت | |||||
چنان در حصارش کشیدند تنگ | که عاجز شد از تیرباران و سنگ | |||||
بر نیکمردی فرستاد کس | که صعبم فرومانده فریاد رس | |||||
بهمت مدد کن که شمشیر و تیر | نه در هر وغائی بود دستگیر | |||||
چو بشنید عابد بخندید و گفت | چرا نیم نانی نخورد و نخفت | |||||
ندانست قارون نعمت[۲] پرست | که گنج سلامت بکنج اندرست | |||||
کمالست در نفس مرد کریم | گرش زر نباشد چه نقصان و بیم؟ | |||||
مپندار اگر سفله قارون شود | که طبع لئیمش دگرگون شود | |||||
و گر درنیابد کرم پیشه نان | نهادش توانگر بود همچنان | |||||
مروت[۳] زمینست و سرمایه زرع | بده کاصل خالی نماند ز فرع | |||||
خدائی که از خاک مردم کند | عجب باشد ار مردمی گم کند | |||||
ز نعمت نهادن بلندی مجوی | که ناخوش کند آب استاده بوی | |||||
ببخشندگی کوش کاب روان | بسیلش مدد میرسد ز آسمان | |||||
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم | دگر باره نادر شود مستقیم | |||||
و گر قیمتی گوهری غم مدار | که ضامع نگرداندت روزگار | |||||
کلوخ ارچه افتاده باشد.[۴] براه | نبینی که در وی کند کس نگاه؟ | |||||
و گر خردهٔ زر ز دندان گاز | بیفتد، بشمعش بجویند باز | |||||
بدر میکنند آبگینه ز سنگ | کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟ | |||||
پسندیده و نغز باید خصال[۵] | که گاه آید و گه رود جاه و مال |