کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/چه آوردم از بصره دانی عجب
حکایت
چه آوردم از بصره دانی عجب | حدیثی که شیرین ترست از رطب | |||||
تنی چند در خرقهٔ راستان | گذشتیم بر طرف خرماستان | |||||
یکی در میان معده انبار بود | ز پرخواری خویش بس خوار بود[۱] | |||||
میان بست مسکین و شد بر درخت | وز آنجا بگردن در افتاد سخت | |||||
نه هر بار خرما توان خورد و برد | لت انبان بد عاقبت خورد و مرد | |||||
رئیس ده آمد که این را که کشت؟ | بگفتم مزن بانگ بر ما درشت | |||||
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ | بود تنگدل رودگانی فراخ | |||||
شکم بند دستست و زنجیر پای | شکم بنده نادر پرستد خدای | |||||
سراسر شکم شد ملخ لاجرم | بپایش کشد مور کوچک شکم | |||||
برو اندرونی بدست آر پاک | شکم پُر نخواهد شد الا بخاک |
- ↑ ازین تنگ چشمی شکم خوار بود.