کلیات سعدی/بوستان/باب ششم/یکی را تب آمد ز صاحبدلان
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان | کسی گفت شکر بخواه از فلان | |||||
بگفت ای پسر تلخی مردنم | به از جور روی ترش بردنم | |||||
شکر عاقل از دست آن کس نخورد | که روی از تکبر برو سرکه کرد | |||||
مرو در پی هرچه دل خواهدت | که تمکین تن نور جان کاهدت | |||||
کند مرد را نفس اماره خوار | اگر هوشمندی عزیزش مدار | |||||
اگر هرچه باشد مرادت خوری | ز دوران بسی نامرادی بری[۱] | |||||
تنور شکم دمبدم تافتن | مصیبت بود روز نایافتن | |||||
بتنگی بریزاندت روی رنگ | چو وقت فراخی کنی معده تنگ | |||||
کشد مرد پرخواره بار شکم | و گر در نیابد کشد بار غم | |||||
شکم بنده بسیار بینی خجل | شکم پیش من تنگ بهتر که دل |
- ↑
و گر هرچه خواهد مرادش خری ز دونان بسی جور و خواری بری