کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/به صنعا درم طفلی اندر گذشت
حکایت
بصنعا درم طفلی اندر گذشت | چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت؟ | |||||
قضا نقش یوسفجمالی نکرد | که ماهی گورش چو یونس نخورد | |||||
درین باغ سروی نیامد بلند | که باد اجل بیخش از بن نکند | |||||
نهالی بسی سال گردد درخت | ز بیخش برآرد یکی باد سخت | |||||
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت | که چندین گلاندام در خاک خفت | |||||
بدل گفتم ای ننگ مردان بمیر | که کودک رود پاک و آلوده پیر | |||||
ز سودا و آشفتگی بر قدش | برانداختم سنگی از مرقدش | |||||
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ | بشورید حال و بگردید رنگ | |||||
چو باز آمدم زان تغیر بهوش | ز فرزند دلبندم آمد بگوش | |||||
گرت وحشت آمد ز تاریک جای | بهش باش و با روشنائی درآی | |||||
شب گور خواهی منور چو روز | از اینجا چراغ عمل برفروز | |||||
تن کار کن[۱] میبلرزد ز تب | مبادا که نخلش نیارد رطب | |||||
گروهی فراوان طمع ظن برند | که گندم نیفشانده خرمن برند | |||||
بر آن خورد سعدی که بیخی نشاند | کسی برد خرمن که تخمی فشاند |
- ↑ کارگر.