کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/یکی را به چوگان مه دامغان
حکایت
یکیرا بچوگان مِه دامغان | بزد تا چو طبلش بر آمد فغان | |||||
شب از بیقراری نیارست خفت | برو پارسائی گذر کرد و گفت | |||||
بشب گر ببردی بر شحنه سوز | گناه آبرویش نبردی بروز | |||||
کسی روز محشر نگردد خجل | که شبها بدرگه برد سوز دل | |||||
اگر هوشمندی ز داور[۱] بخواه | شب توبه تقصیر روز گناه | |||||
هنوز از سر صلح داری چه بیم؟ | در عذرخواهان نبندد کریم | |||||
کریمی که آوردت از نیست هست | عجب گر بیفتی نگیردت دست | |||||
اگر بندهٔ دست حاجت برآر | و گر شرمسار آب حسرت ببار | |||||
نیامد برین در کسی عذر خواه | که سیل ندامت نشستش گناه | |||||
نریزد خدای آبروی کسی | که ریزد گناه آب چشمش بسی |
- ↑ ز یزدان دادار داور.