کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/قضا زندهای رگ جان برید
حکایت
قضا زندهٔ رگ جان برید | دگر کس بمرگش گریبان درید | |||||
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش | چو فریاد و زاری رسیدش بگوش | |||||
ز دست شما مرده بر خویشتن | گرش دست بودی دریدی کفن | |||||
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ | که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ | |||||
فراموش کردی مگر مرگ خویش | که مرگ منت ناتوان کرد و ریش | |||||
محقق چو بر مرده ریزد گلش | نه بروی، که برخود بسوزد دلش | |||||
ز هجران طفلی که در خاک رفت | چه نالی که پاک آمد و پاک رفت | |||||
تو پاک آمدی بر حذر باش و باک | که ننگست[۱] ناپاک رفتن بخاک | |||||
کنون باید این مرغ را پای بست | نه آنگه که سررشته بردت ز دست | |||||
نشستی بجای دگر کس بسی | نشیند بجای تو دیگر کسی | |||||
اگر پهلوانی و گر تیغزن | نخواهی بدر بردن الا کفن | |||||
خر وحش اگر بگسلاند کمند | چو در ریگ ماند شود پای بند | |||||
ترا نیز چندان بود دست زور | که پایت نرفتست در ریگ گور | |||||
منه دل برین سالخورده مکان | که گنبد نپاید بر او گردکان | |||||
چو دی رفت و فردا نیامد بدست | حساب از همین یکنفس کن که هست |
- ↑ زشتست.