کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/نفس مینیارم زد از شکر دوست
نفس مینیارم زد از شکر دوست | که شکری ندانم که در خورد اوست | |||||
عطائیست هر موی ازو بر تنم | چگونه بهر موی شکری کنم؟ | |||||
ستایش خداوند بخشنده را | که موجود کرد از عدم بنده را | |||||
کرا قوت وصف احسان اوست؟ | که اوصاف مستغرق شان اوست | |||||
بدیعی که شخص آفریند ز گل | روان و خرد بخشد و هوش و دل | |||||
ز پشت پدر تا بپایان شیب | نگر تا چه تشریف دادت ز غیب | |||||
چو پاک آفریدت بهش باش و پاک | که ننگست[۱] ناپاک رفتن بخاک | |||||
پیاپی بیفشان از آیینه گرد | که مصقل نگیرد[۲] چو زنگار خورد | |||||
نه در ابتدا بودی آب منی | اگر مردی از سر بدر کن منی | |||||
چو روزی بسعی آوری سوی خویش | مکن تکیه بر زور[۳] بازوی خویش | |||||
چرا حق نمیبینی ای خودپرست | که بازو بگردش درآورد و دست | |||||
چو آید بکوشیدنت خیر پیش | بتوفیق حق دان نه از سعی خویش | |||||
تو قائم بخود نیستی یک قدم | ز غیبت مدد میرسد دم بدم | |||||
نه طفل دهان[۴] بسته بودی ز لاف | همی روزی آمد بجوفش[۵] ز ناف | |||||
چو نافش[۶] بریدند روزی گسست | بپستان مادر در آویخت دست | |||||
غریبی که رنج آردش دهر پیش | بدارو دهند آبش از شهر خویش | |||||
پس او در شکم پرورش یافته است | ز اُنبوب[۷] معده خورش یافته است | |||||
دو پستان که امروز دلخواه اوست[۸] | دو چشمه هم از پرورشگاه اوست[۸] | |||||
کنار و بَرِ مادر دلپذیر | بهشتست و پستان در او جوی شیر | |||||
درختیست بالای جان پرورش | ولد میوهٔ نازنین در برش | |||||
نه رگهای پستان درون دلست؟ | پس ار بنگری شیر خون دلست | |||||
بخونش فرو برده دندان چو نیش | سرشته درو مهر خونخوار خویش | |||||
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر | بر اندایدش دایه پستان بصبر | |||||
چنان صبرش از شیر خامش کند | که پستان شیرین[۹] فرامش کند | |||||
تو نیز ایکه[۱۰] در توبهای طفل راه | بصبرت فراموش گردد گناه |