کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/جوانی سر از رأی مادر بتافت
حکایت
جوانی سر از رای مادر بتافت | دل دردمندش بآذر[۱] بتافت | |||||
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد | که ای سست مهر فراموش عهد | |||||
نه گریان و درمانده بودی و خرد | که شبها ز دست تو خوابم نبرد | |||||
نه در مهد نیروی حالت نبود | مگس راندن از خود مجالت نبود | |||||
تو آنی که از[۲] یک مگس رنجهای | که امروز سالار و سرپنجهای | |||||
بحالی شوی باز در قعر گور | که نتوانی از خویشتن دفع مور | |||||
دگر دیده چون برفروزد چراغ | چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟ | |||||
چه پوشیده چشمی ببینی که راه | نداند همی وقت رفتن ز چاه | |||||
تو گر شکر کردی که با دیدهٔ | و گر نه تو هم چشم پوشیدهٔ | |||||
معلم نیاموختت فهم[۳] و رای | سرشت این صفت در نهادت خدای | |||||
گرت منع کردی[۴] دل حق نیوش | حقت عین باطل نبودی[۵] بگوش |
***