کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/ببین تا یک انگشت از چند بند

  ببین تا یک انگشت از چند بند بصنع آلهی بهم در[۱] فکند  
  پس آشفتگی باشد و ابلهی که انگشت بر حرف صنعش نهی  
  تامُل کن از بهر رفتار مرد که چند استخوان پی زد و وصل کرد  
  که بی گردش کعب و زانو و پای نشاید قدم بر گرفتن ز جای  
  از آن سجده بر آدمی سخت نیست که در صلب او مهره یک لخت نیست  
  دو صد مهره در یکدگر ساختست که گِل مهره‌ای چون تو پرداختست  
  رگت بر تنست[۲] ای پسندیده خوی زمینی درو سیصد و شصت جوی  
  بصر در سر و فکر و رای و تمیز جوارح بدل دل بدانش عزیز  
  بهایم برو اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدمها سوار  
  نگون کرده ایشان سر از بهر خور تو آری[۳] بعزت خورَش پیش سر  
  نزیبد ترا با چنین سروری که سر جز بطاعت فرود آوری  
  بانعام خود دانه دادت نه کاه نکردت چو انعام سر در گیاه  
  ولیکن بدین صورت دلپذیر فریبا[۴] مشو سیرت خوب گیر  
  ره راست باید نه بالای راست که کافر هم از روی صورت چو ماست  
  ترا آنکه چشم و دهان داد و گوش اگر عاقلی در خلافش مکوش  
  گرفتم که دشمن بکوبی[۵] بسنگ مکن باری از جهل[۶] با دوست جنگ  
  خردمند طبعان منت شناس بدوزند نعمت بمیخ سپاس  


  1. باقلیدس صنع درهم.
  2. رگان را ببین.
  3. باری.
  4. فرفته.
  5. نکوبی.
  6. مجوی از جفا پیشه.