کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
حکایت
ملک زادهای ز اسب ادهم[۱] فتاد | بگردن درش مهره بر هم فتاد | |||||
چو پیلش فرو رفت گردن بتن | نگشتی سرش تا نگشتی بدن | |||||
پزشکان بماندند حیران درین | مگر فیلسوفی ز یونان زمین | |||||
سرش باز پیچید و رگ راست شد | و گر وی نبودی ز مِن خواست شد[۲] | |||||
دگر نوبت آمد بنزدیک شاه | نکرد آن فرومایه در وی[۳] نگاه | |||||
خردمند را سر فرو شد بشرم[۴] | شنیدم که میرفت و میگفت نرم | |||||
اگر دی نپیچیدمی گردنش | نپیچیدی امروز روی از منش | |||||
فرستاد تخمی بدست رهی | که باید که بر عود سوزش نهی | |||||
ملک را یکی عطسه آمد ز دود | سر و گردنش همچنان شد که بود | |||||
بعذر از پی مرد بشتافتند | بجستند بسیار و کم یافتند | |||||
مکن[۵] گردن از شکر منعم مپیچ | که روز پسین سر بر آری بهیچ |
***
یکی گوش کودک بمالید سخت | که ای بوالعجب رای برگشته بخت[۶] | |||||
ترا تیشه دادم که هیزم شکن | نگفتم که دیوار مسجد بکن | |||||
زبان آمد از بهر شکر و سپاش | بغیبت نگرداندش حق شناس | |||||
گذرگاه قرآن و پندست گوش | ببهتان و باطل شنیدن مکوش | |||||
دو چشم از پی صنع باری نکوست | ز عیب برادر فرو گیر و دوست |
***