کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/اگر پای در دامن آری چو کوه

  اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در[۱] شکوه  
  زبان در کش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان  
  صدف‌وار گوهرشناسان راز دهان جز بلؤلؤ نکردند باز  
  فروان سخن باشد آکنده گوش نصیحت نگیرد مگر در خموش  
  چو خواهی که گوئی نفس بر نفس حلاوت نیابی و گفتار کس[۲]  
  نباید سخن گفت ناساخته نشاید بریدن نینداخته  
  تامل کنان در خطا و صواب به از ژاژ خایان حاضر[۳] جواب  
  کمالست در نفس انسان سخن تو خود را بگفتار ناقص مکن  
  کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یکتوده گل  
  حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی  
  صد انداختی تیر و هر صد خطاست اگر هوشمندی یک انداز و راست[۴]  
  چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد؟  
  مکن پیش دیوار غیبت[۵] بسی بود کز پسش گوش دارد کسی  
  درون دلت شهر بندست راز نگر تا نبیند در شهر باز  
  از آن مرد دانا دهان دوختست که بیند[۶] که شمع از زبان سوختست  


  1. از.
  2. نخواهی شنیدن مگر گفت کس.
  3. حافظ.
  4. انداز راست.
  5. مگو پیش دیوار طییت.
  6. داند.