کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/در این شهرباری به سمعم رسید
حکایت
در این شهر باری بسمعم رسید | که بازارگانی غلامی خرید | |||||
شبانگه مگر دست بردش بسیب | که سیمین زنخ بود و خاطر فریب[۱] | |||||
پریچهره هرچه اوفتادش بدست | یکی[۲]در سر و مغز خواجه شکست[۳] | |||||
نه هرجا که بینی خطی دلفریب | توانی طمع کردنش در کتیب | |||||
گوا کرد بر خود خدای و رسول | که دیگر نگردم بگرد فضول | |||||
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش | دل افکار و سربسته و روی ریش | |||||
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل | بپیش آمدش سنگلاخی مهیل | |||||
بپرسید کاین قلّه را نام چیست؟ | که بسیار بیند عجب هر که زیست | |||||
چنین گفتش از کاروان همدمی | مگر تنگ ترکان ندانی همی[۴] | |||||
برنجید چون تنگ ترکان شنید | تو گفتی که دیدار دشمن بدید[۵] | |||||
سیه را یکی بانگ برداشت سخت | که دیگر مران خر[۶]بینداز رخت[۷] | |||||
نه عقلست و نه معرفت یک جوم | اگر من دگر تنگ ترکان روم | |||||
در شهوت نفس کافر ببند | و گر عاشقی[۸] لت خورو سر ببند | |||||
چو مر بندهای را همی پروری | بهیبت بر آرش کزو برخوری | |||||
و گر سیدّش لب بدندان گزد | دماغ خداوندگاری پزد | |||||
غلام آبکش باید و خشتزن | بود بندهٔ نازنین مشت زن |
***
گروهی نشینند با خوش پسر | که ما پاکبازیم و صاحب نظر | |||||
ز من پرس فرسودهٔ روزگار | که بر سفره حسرت خورد روزهدار | |||||
از آن تخم خرما خورد گوسفند | که قفلست بر تنگ خرما و بند | |||||
سر گاو عصار از آن در که است | که از کنجدش ریسمان کوتهست |