کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/یکی صورتی دید صاحب جمال
حکایت
یکی صورتی دید صاحب جمال | بگردیدش از شورش عشق حال | |||||
برانداخت بیچاره چندان عرق | که شبنم بر[۱] اردیبهشتی ورق | |||||
گذر کرد بقراط بر وی سوار | بپرسید کاین را چه افتاد کار؟ | |||||
کسی گفتش این عابدی پارساست | که هرگز خطائی ز دستش نخاست | |||||
رود روز و شب در بیابان و کوه | ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه | |||||
ربودست خاطر فریبی دلش | فرو رفته پای نظر در گلش | |||||
چو آید ز خلقش ملامت بگوش | بگرید که چند از ملامت؟ خموش | |||||
مگوی ار بنالم که معذور نیست | که فریادم از علتی دور نیست | |||||
نه این نقش دل میرباید ز دست | دل آن میرباید که این نقش بست | |||||
شنید این سخن مرد کار آزمای | کهن سال پروردهٔ پخته رای | |||||
بگفت ارچه صیت نکوئی رود | نه با هر کسی هرچه گوئی رود | |||||
نگارنده را خود همین نقش بود | که شوریده را دل بیغما ربود؟ | |||||
چرا طفل یکروزه هوشش نبرد؟ | که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد | |||||
محقق همان بیند اندر ابل | که در خوبرویان چین و چگل | |||||
نقابیست هر سطر من زین کتیب | فرو هشته بر عارضی دل فریب | |||||
معانیست در زیر حرف سیاه | چو در پرده معشوق و در میغ ماه | |||||
در اوراق[۲] سعدی نگنجد ملال | که دارد پس پرده چندین جمال | |||||
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز | جو آتش درو روشنائی و سوز | |||||
برنجم ز خصمان اگر برطپند | کزین آتش پارسی در تبند |
***