کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/زن خوب فرمانبر پارسا
زن خوب فرمانبر پارسا | کند مرد درویش را پادشا | |||||
برو پنج نوبت بزن بر درت | چو یاری موافق بود در برت | |||||
همه روز اگر غم خوری غم مدار | چو شب غمگسارت بود در کنار | |||||
کرا خانه آباد و همخوابه دوست | خدا را برحمت نظر سوی اوست | |||||
چو مستور باشد زن و خوبروی[۱] | بدیدار او در بهشتست شوی | |||||
کسی بر گرفت از جهان کام دل | که یکدل بود با وی آرام دل | |||||
اگر پارسا باشد و خوش سخن | نگه در نکوئی و زشتی مکن | |||||
زن خوش منش دل نشانتر[۲] که خوب | که آمیزگاری بپوشد عیوب | |||||
ببرد از پریچهرهٔ زشتخوی | زن دیو سیمای خوش طبع گوی | |||||
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی | نه حلوا خورد سرکه اندوده روی | |||||
دلارام باشد زن نیکخواه | ولیکن[۳] زن بد خدایا پناه | |||||
چو طوطی کلاغش بود همنفس | غنیمت شمارد خلاص از قفس | |||||
سر اندر جهان نه بآوردگی | و گر نه بنه دل ببیچارگی | |||||
تهی پای رفتن به از کفش تنگ | بلای سفر به که در خانه جنگ | |||||
بزندان قاضی گرفتار به | که در خانه دیدن[۴] بر ابرو گره | |||||
سفر عید باشد بر آن کدخدای | که بانوی زشتش بود در سرای | |||||
در خرمی بر سرائی ببند | که بانگ زن از وی برآید بلند | |||||
چون زن راه بازار گیرد بزن | و گر نه تو در خانه بنشین چو زن | |||||
اگر زن ندارد سوی مرد گوش | سراویل کحلیش در مرد پوش | |||||
زنی را که جهلست و ناراستی | بلا بر سر خود نه زن خواستی | |||||
چو در کیلهٔ جو امانت شکست | از انبار گندم فرو شوی دست | |||||
بر آن بنده حق نیکوئی خواستست | که با او دل و دست زن راستست | |||||
چو در روی بیگانه خندید زن | دگر مرد گو لاف مردی مزن | |||||
زن شوخ چون دست در قلیه کرد | برو گو بنه پنجه بر روی مرد | |||||
ز بیگانگان چشم زن کور باد | چو بیرون شد از خانه در گور باد | |||||
چو بینی که زن پای بر جای نیست | ثبات از خردمندی و رای نیست | |||||
گریز از کفش در دهان نهنگ | که مردن به از زندگانی بننگ | |||||
بپوشانش از چشم بیگانه روی | و گر نشنود چه زن آنگه چه شوی | |||||
زن خوب خوش طبع رنجست و بار | رها کن زن زشت ناسازگار | |||||
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن | که بودند سرگشته از دست زن | |||||
یکی گفت کس را زن بد مباد | دگر گفت زن در جهان خود مباد | |||||
زن نو کن ای دوست هر نوبهار | که تقویم پاری نیاید بکار[۵] | |||||
کسی را که بینی گرفتار زن | مکن سعدیا طعنه بر وی مزن | |||||
تو هم جور بینی و بارش کشی | اگر یک سحر در کنارش کشی |