کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/عضد را پسر سخت رنجور بود
حکایت
عضد را پسر سخت رنجور بود | شکیب از نهاد پدر دور بود | |||||
یکی پارسا گفتش از روی پند | که بگذار مرغان وحشی ز بند | |||||
قفسهای مرغ سحر خوان شکست | که در بند ماند چو زندان شکست؟ | |||||
نگه داشت بر طاق بستانسرای | یکی نامور بلبل خوش سرای | |||||
پسر صبحدم سوی بستان شتافت | جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت | |||||
بخندید کای بلبل خوش نفس | تو از گفت خود ماندهٔ در قفس | |||||
ندارد کسی با تو ناگفته کار | ولیکن چو گفتی دلیلش بیار | |||||
چو سعدی که چندی[۱] زبان بسته بود | ز طعن زبان آوران رسته بود | |||||
کسی گیرد آرام دل در کنار | که از صحبت خلق گیرد کنار | |||||
مکن عیب خلق ای خردمند فاش | بعیب خود از خلق مشغول باش | |||||
چو باطل سرایند مگمار گوش | چو بیستر بینی بصیرت بپوش |
- ↑ عمری.