کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
حکایت
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ | گریبان دریدند وی را بچنگ | |||||
قفاخورده[۱] عریان و گریان نشست | جهاندیدهٔ گفتش ای خودپرست | |||||
چو غنچه گرت بسته بودی دهن | دریده ندیدی[۲] چو گل پیرهن | |||||
سراسیمه گوید سخن بر گزاف | چو طنبور بی مغز بسیار لاف | |||||
نبینی که آتش زبانست و بس؟ | بآبی توان کشتنش در نفس | |||||
اگر[۳] هست مرد از هنر بهرهور | هنر خود بگوید نه صاحب هنر | |||||
اگر مشک خالص نداری مگوی | ورت هست خود فاش گردد ببوی | |||||
بسوگند گفتن که زر مغربیست | چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست | |||||
بگویند از این حرف گبران هزار | که سعدی نه اهلست و آمیزگار[۴] | |||||
روا باشد[۵] ار پوستینم درند | که طاقت ندارم که مغزم برند |