کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/یکی پیش داود طائی نشست
حکایت
یکی پیش داود طائی نشست | که دیدم فلان صوفی افتاده مست | |||||
قی آلوده دستار و پیراهنش | گروهی سگان[۱] حلقه پیرامنش | |||||
چو فرخنده خوی این حکایت شنید | ز گوینده ابرو بهم در کشید[۲] | |||||
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق | بکار آید امروز یار شفیق | |||||
برو زان مقام شنیعش بیار | که در شرع نهیست و در خرقه عار | |||||
بپشتش درآورد که مردان[۳] مست | عنان طریقت[۴] ندارد بدست | |||||
نیوشنده شد زین سخن تنگدل | بفکرت فرو رفت چون خر بگل | |||||
نه زهره که فرمان نگیرد بگوش | نه یارا که مست اندر آرد بدوش | |||||
زمانی بپیچید و درمان ندید | ره سرکشیدن ز فرمان ندید | |||||
میان بست و بی اختیارش بدوش | درآورد و شهری[۵] برو عام جوش | |||||
یکی طعنه میزد که درویش بین | زهی پارسایان پاکیزه دین[۶] | |||||
یکی[۷] صوفیان بین که می خوردهاند | مرقع بسیکی[۸] گرو کردهاند | |||||
اشارت کنان این و آنرا بدست | که آن سرگرانست و این نیم مست | |||||
بگردن بر از جور دشمن حسام | به از شنعت شهر[۹] و جوش عوام | |||||
بلا دید و[۱۰] روزی بمحنت گذاشت | بناکام بردش بجائیکه داشت | |||||
شب از شرمساری و فکرت نخفت | بخندید طائی دگر روز و گفت[۱۱] | |||||
مریز آبروی برادر بکوی | که دهرت نریزد[۱۲] بشهر آبروی | |||||
بد اندر حق مردم نیک و بد | مگوی ای جوانمرد صاحب خرد | |||||
که بد مرد را خصم خود میکنی | و گر نیکمردست بد میکنی[۱۳] | |||||
ترا هر که گوید فلانکس بدست | چنان دان که در پوستین خودست | |||||
که فعل فلان را بباید بیان | وزین فعل بد میبرآید عیان[۱۴] | |||||
ببد گفتن خلق چون دم زدی | اگر راست گوئی[۱۵] سخن هم بدی | |||||
زبان کرد شخصی بغیبت دراز | بدو گفت دانندهای سرفراز | |||||
که یاد کسان پیش من بد مکن | مرا بدگمان در حق خود مکن | |||||
گرفتم ز تمکین او کم ببود | نخواهد بجاه تو اندر فزود | |||||
کسی گفت و پنداشتم طیبتست | که دزدی بسامانتر از غیبتست | |||||
بدو گفتم ای یار آشفته هوش | شگفت آمد این داستانم بگوش | |||||
بناراستی در چه بینی بهی | که در غیبتش مرتبت مینهی؟ | |||||
بلی گفت دزدان تهور کنند | ببازوی مردی شکم پر کنند | |||||
نه غیبت کن آن ناسزاوار مرد | که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد |
- ↑ در یک نسخه: زنان.
- ↑
چو پیر از جوان این حکایت شنید بآزار ازو روی در هم کشید - ↑ بیاور چو مردان که مردان.
- ↑ سلامت. تمالک.
- ↑ خلقی.
- ↑ زهی پارسائی و تقوی و دین.
- ↑ تو این.
- ↑ بجامی.
- ↑ خلق.
- ↑ خورد و.
- ↑
شب از فکرت و نامرادی نخفت دگر روز پیرش بتعلیم گفت - ↑ بریزد.
- ↑ در بعضی از نسخ از اینجا تا اول حکایت (مرا در نظامیه) نیست مگر این دو بیت:
گرفتم که دزدان تهور کنند ببازوی مردی شکم پر کنند ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد؟ که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد - ↑ در یک نسخه چنین است:
که فعل فلان را نباید بیان کزین گفت او می برآید فغان - ↑ گفتی.