کلیات سعدی/بوستان/باب پنجم/بلند اختری نام او بختیار
حکایت
بلند اختری[۱] نام او بختیار | قوی دستگه بود و سرمایهدار | |||||
بکوی گدایان درش خانه بود | زرش همچو گندم بپیمانه بود | |||||
هم او را در آن بقعه زر بود و مال | دگر تنگدستان برگشته حال[۲] | |||||
چو درویش بیند توانگر بناز | دلش بیش سوزد بداغ نیاز | |||||
زنی جنگ پیوست با شوی خویش | شبانگه چو رفتش تهیدست پیش | |||||
که کس چون تو بدبخت و درویش[۳] نیست | چو زنبور سرخت بجز[۴] نیش نیست | |||||
بیاموز مردی ز همسایگان | که آخر نیم قحبهٔ رایگان | |||||
کسانرا زر و سیم و ملکست و رخت | چرا همچو ایشان نهٔ نیکبخت؟ | |||||
برآورد صافی دل صوف پوش | چو طبل از تهیگاه حالی[۵] خروش | |||||
که من دست قدرت ندارم بهیچ | بسرپنجه دست قضا بر مپیچ | |||||
نکردند در دست من اختیار | که مر[۶] خویشتن را کنم بختیار | |||||
یکی پیر درویش در خاک کیش | نکو گفت با همسر زشت خویش[۲] | |||||
چو دست قضا زشت رویت سرشت | میندای گلگونه بر روی زشت | |||||
که حاصل کند نیکبختی بزور؟ | بسرمه که بینا کند چشم کور؟ | |||||
نیاید نکوکاری از بدرگان | محالست دوزندگی از سگان[۷] | |||||
همه فیلسوفان یونان و روم | ندانند کرد انگبین از زقوم | |||||
ز وحشی نیاید که مردم شود | بسعی اندر و تربیت گم شود | |||||
توان پاک کردن ز زنگ آینه | ولیکن نیاید ز سنگ آینه | |||||
بکوشش نروید گل از شاخ بید | نه زنگی بگرمابه گردد سپید | |||||
چو رد مینگردد خدنگ قضا | سپر نیست مر بنده را جز رضا |