کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/ز ویرانهی عارفی ژنده پوش
حکایت
ز ویرانه عارفی ژنده پوش | یکی را نباح[۱] سگ آمد بگوش | |||||
بدل گفت کوی سگ اینجا چراست؟ | درآمد که درویش صالح کجاست؟ | |||||
نشان سگ از پیش و از پس ندید | بجز عارف آنجا دگر کس ندید | |||||
خجل باز گردیدن آغاز کرد | که شرم آمدش بحث این راز[۲] کرد | |||||
شنید از درون عارف آواز پای | هلا گفت بر در چه پائی؟ درآی | |||||
مپندار[۳] ای دیدهٔ روشنم | کز ایدر سگ آواز کرد، این منم | |||||
چو دیدم که بیچارگی میخرد | نهادم ز سر کبر و رای و خرد | |||||
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی | که مسکینتر از سگ ندیدم کسی | |||||
چو خواهی که در قدر والا رسی | ز شیب تواضع ببالا رسی | |||||
درین حضرت آنان گرفتند صدر | که خود را فروتر نهادند قدر | |||||
چو سیل اندر آمد بهول و نهیب | فتاد از بلندی بسر در نشیب | |||||
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد | بمهر آسمانش بعیوق برد |