کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/گروهی برآنند از اهل سخن
حکایت
گروهی برانند از اهل سخن | که حاتم اصم بود، باور مکن | |||||
برآمد طنین مگس بامداد | که در چنبر عنکبوتی فتاد | |||||
همه ضعف و خاموشیش کید بود | مگس قند[۱] پنداشتش قید بود | |||||
نگه کرد شیخ از سر اعتبار | که ای پای بند طمع پای دار | |||||
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند | که در گوشهها دامیارست و بند | |||||
یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای | عجب دارم ای مرد راه خدای | |||||
مگس را تو چون[۲] فهم کردی خروش | که ما را بدشواری آمد بگوش؟ | |||||
تو کاگاه گردی ببانگ مگس | نشاید اصم خواندنت زین سپس | |||||
تبسم کنان گفت ای تیز هوش | اصم به که گفتار باطل نیوش[۳] | |||||
کسانیکه با ما بخلوت درند | مرا عیب پوش و ثنا گسترند | |||||
چو پوشیده دارند اخلاق دون | کند هستیم زیر و طبعم[۴] زبون | |||||
فرا مینمایم که مینشنوم | مگر کز تکلف مبرّا شوم | |||||
چو کالیو دانندم اهل نشست | بگویند نیک و بدم هر چه هست | |||||
اگر بد شنیدن[۵] نیاید خوشم | ز کردار بد دامن اندر کشم | |||||
بحبل ستایش فراچه مشو | چو حاتم اصم باش و غیبت شنو[۶] |