کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/سگی پای صحرا نشینی گزید
حکایت
سگی پای صحرا نشینی گزید | بخشمی که زهرش ز دندان چکید | |||||
شب از درد بیچاره خوابش نبرد | بخیل اندرش دختری بود خرد | |||||
پدر را جفا کرد و تندی نمود | که آخر ترا نیز دندان نبود؟ | |||||
پس از گریه مرد پراکنده روز | بخندید کای بابک[۱] دلفروز | |||||
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش[۲] | دریغ آمدم کام و دندان خویش | |||||
محالست اگر تیغ بر سر خورم | که دندان بپای سگ اندر برم | |||||
توان کرد با ناکسان بدرگی | ولیکن نیاید ز مردم سگی |