کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/بزرگی هنرمند آفاق بود
حکایت
بزرگی هنرمند آفاق بود | غلامش نکوهیده اخلاق بود | |||||
ازین خفرگی موی کالیدهٔ | بدی سر که در روی مالیدهٔ | |||||
چو ثعبانش آلوده دندان بزهر | گرو برده از زشترویان شهر | |||||
مدامش بروی آب چشم سبل | دویدی ز بوی پیاز بغل | |||||
گره وقت پختن بر ابرو زدی | چو پختند با خواجه زانو زدی | |||||
دمادم بنان خوردنش هم نشست | و گر مردی آبش ندادی بدست | |||||
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب | شب و روز ازو خانه در کند و کوب | |||||
گهی خار و خس در ره انداختی | گهی ماکیان در چه انداختی | |||||
ز سیماش وحشت فراز آمدی | نرفتی بکاری که باز آمدی | |||||
کسی گفت ازین بندهٔ بد خصال | چه خواهی ادب، یا هنر، یا جمال؟ | |||||
نیرزد وجودی بدین ناخوشی | که جورش پسندی و بارش کشی | |||||
منت بندهٔ خوب و نیکو سیر | بدست آرم، این را بنخاس بر | |||||
و گر یک پشیز آورد[۱] سر مپیچ | گرانست اگر راست خواهی بهیچ | |||||
شنید این سخن مرد نیکو نهاد | بخندید کای یار فرخ نژاد | |||||
بدست این پسر طبع و خویش ولیک | مرا زو طبیعت شود خوی نیک | |||||
چو زو کرده باشم تحمل بسی | توانم جفا بردن از هر کسی | |||||
تحمل چو زهرت نماید نخست | ولی شهد گردد چو در طبع رُست |
- ↑ آرمت.