کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/کسی راه معروف کرخی بجست
حکایت
کسی راه معروف کرخی بجست | که بنهاد[۱] معروفی از سر نخست | |||||
شنیدم که مهمانش آمد یکی | ز بیماریش تا بمرگ اندکی | |||||
سرش موی و رویش صفا ریخته | بموئیش جان در تن آویخته | |||||
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد | روان دست در بانگ و نالش نهاد | |||||
نه خوابش گرفتی شبان یکنفس | نه از دست فریاد او خواب کس | |||||
نهادی پریشان و طبعی درشت | نمی مرد و خلقی بحجت بکشت | |||||
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز | گرفتند ازو خلق راه گریز | |||||
ز دیار مردم در آن بقعه کس | همان ناتوان ماند و معروف و بس | |||||
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت | چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت | |||||
شبی بر سرش لشکر آورد خواب | که چند آورد مرد ناخفته تاب؟ | |||||
بیکدم که چشمانش خفتن گرفت | مسافر پراکنده گفتن گرفت | |||||
که لعنت برین نسل ناپاک باد | که نامند و ناموس و زرقند و باد | |||||
پلید اعتقادان پاکیزه پوش | فریبندهٔ پارسائی فروش | |||||
چه داند لت انبانی[۲] از خواب مست | که بیچارهٔ دیده بر هم نبست؟ | |||||
سخنهای منکر بمعروف گفت | که یکدم چرا غافل از وی بخفت | |||||
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم | شنیدند پوشیدگان حرم | |||||
یکی گفت معروف را در نهفت | شنیدی که درویش نالان چگفت؟ | |||||
برو زین سپس گو سر خویش گیر | گرانی مکن[۳] جای دیگر بمیر | |||||
نکوئی و رحمت بجای خودست | ولی با بدان نیکمردی بدست | |||||
سر سفله را گرد بالش منه | سر مردم آزار بر سنگ به | |||||
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت | که در شوره نادان نشاند درخت | |||||
نگویم مراعات مردم مکن | کرم پیش نامردمان گم مکن | |||||
باخلاق نرمی مکن با درشت | که سگ را نمالند چون گربه پشت | |||||
گر انصاف خواهی[۴] سگ حق شناس | بسیرت به از مردم ناسپاس | |||||
ببرفاب رحمت مکن بر خسیس | چو کردی، مکافات بر یخ نویس | |||||
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس | مکن هیچ رحمت برین هیچکس[۵] | |||||
بخندید و گفت ای دلارام جفت | پریشان مشو زین پریشان که گفت | |||||
گر از ناخوشی کرد بر من خروش | مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش | |||||
جفای چنین کس نباید[۶] شنود | که نتواند از بیقراری غنود | |||||
چو خود را قویحال بینی و خوش | بشکرانه بار ضعیفان بکش | |||||
اگر خود همین صورتی چون طلسم | بمیری و اسمت بمیرد چو جسم | |||||
و گر پرورانی درخت کرم | بر نیکنامی خوری لاجرم | |||||
نبینی که در کرخ تربت بسیست | بجز گور معروف معروف نیست | |||||
بدولت کسانی سر افراختند | که تاج تکبر بینداختند | |||||
تکبر کند مرد حشمت پرست | نداند که حشمت بحلم اندرست |