کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/فقیهی کهن جامهای تنگدست
حکایت
فقیهی کهن جامهٔ تنگدست | در ایوان قاضی بصف برنشست | |||||
نگه کرد قاضی در او تیز تیز | معرّف گرفت آستینش که خیز | |||||
ندانی که برتر مقام تو نیست | فروتر نشین، یا برو، یا بایست | |||||
نه هرکس سزاوار باشد بصدر | کرامت بجاهست و منزل[۱] بقدر | |||||
دگر ره چه حاجت ببیند کست؟ | همین شرمساری عقوبت بست | |||||
بعزت هر آنکو فرو[۲]تر نشست | بخواری نیفتد ز بالا بپست | |||||
بجای بزرگان دلیری مکن | چو سر پنجهات نیست شیری مکن | |||||
چو دید آن خردمند درویش رنگ | که بنشست و برخاست بختش بجنگ | |||||
چو آتش برآورد بیچاره دود | فروتر نشست از مقامی که بود | |||||
فقیهان طریق جدل ساختند | لم و لا اسلم[۳] درانداختند | |||||
گشادند بر هم در فتنه باز | بلا و نعم کرده گردن دراز | |||||
تو گفتی خروسان شاطر بجنگ | فتادند در هم بمنقار و چنگ | |||||
یکی بیخود از خشمناکی چو مست | یکی بر زمین میزند هر دو دست | |||||
فتادند در عقدهٔ پیچ پیچ | که در حل آن ره نبردند هیچ | |||||
کهن جامه در صف آخر ترین | بغرش درآمد چو شیر عرین | |||||
بگفت ای صنا دید شرع رسول | بابلاغ تنزیل و فقه و اصول[۴] | |||||
دلایل[۵] قوی باید و معنوی | نه رگهای گردن بحجت قوی | |||||
مرا نیز چوگان لعبست و گوی | بگفتند اگر نیک دانی بگوی[۶] | |||||
بکلک فصاحت بیانی که داشت | به دلها چو نقش نگین برنگاشت | |||||
سر از کوی صورت بمعنی کشید | قلم بر[۷] سر حرف دعوی کشید | |||||
بگفتندش از هر کنار آفرین | که بر عقل و طبعت هزار آفرین | |||||
سمند سخن تا بجائی براند | که قاضی چو خر در وحل بازماند | |||||
برون آمد از طاق و دستار خویش | باکرام و لطفش فرستاد پیش | |||||
که هیهات قدر تو نشناختم | بشکر قدومت نپرداختم | |||||
دریغ آیدم با چنین مایهای | که بینم ترا در چنین پایهای | |||||
معرف بدلداری آمد برش | که دستار قاضی نهد بر سرش | |||||
بدست و زبان منع کردش که[۸] دور | منه بر سرم پای بند غرور | |||||
که فردا شود بر کهن میزران | بدستار پنجه گزم سر گران | |||||
چو مولام خوانند و صدر کبیر | نمایند مردم بچشمم حقیر | |||||
تفاوت کند هرگز آب زلال | گرش کوزه زرین بود یا سفال؟ | |||||
خرد باید اندر سر مرد و مغز | نباید مرا چون تو دستار نغز | |||||
کس از سر بزرگی نباشد بچیز | کدو سر بزرگست و بیمغز نیز | |||||
میفراز گردن بدستار و ریش | که دستار پنبه است و سبلت حشیش | |||||
بصورت کسانی که مردم وشند | چو صورت[۹] همان به که دم درکشند | |||||
بقدر هنر جست باید محلّ | بلندی و نحسی مکن چون زحل | |||||
نی بوریا را بلندی نکوست | که خاصیت نیشکر خود دروست | |||||
بدین عقل و همت نخوانم کست | و گر میرود صد غلام از پست | |||||
چه خوش گفت خر مهرهٔ در گلی | چو بر داشتش پر طمع جاهلی | |||||
مرا کس نخواهد خریدن بهیچ | بدیوانگی در حریرم مپیچ | |||||
خبزدو[۱۰] همان قدر دارد[۱۱] که هست | و گر در میان شقایق نشست | |||||
نه منعم بمال از کسی بهترست | خر ار جلّ اطلس بپوشد خرست | |||||
بدین شیوه مرد سخنگوی چیست | بآب سخن کینه از دل بشست | |||||
دل آزرده را سخت باشد سخن | چو خصمت بیفتاد سستی مکن | |||||
چو دستت رسد مغز دشمن برآر | که فرصت فرو شوید از دل غبار | |||||
چنان ماند قاضی بجورش اسیر | که گفت اِن هذا لیوم عسیر | |||||
بدندان گزید از تعجب یدین | بماندش درو دیده چون فرقدین | |||||
وز آنجا جوان روی همت بتافت | برون رفت و بازش نشان کس[۱۲] نیافت | |||||
غریو از بزرگان مجلس بخاست | که گوئی چنین شوخ چشم از کجاست | |||||
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید | که مردی بدین نعت و صورت که دید؟ | |||||
یکی گفت ازین نوع[۱۳] شیرین نفس | در این شهر سعدی شناسیم و بس | |||||
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت | حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت |
- ↑ بفضلست و رتبت.
- ↑ فرا.
- ↑ نسلم.
- ↑ این بیت در بیشتر نسخهها نیست.
- ↑ که برهان.
- ↑ این بیت در بیشتر نسخهها نیست. در بعضی از نسخههای چاپی این بیت نیز هست:
پس آنگه بزانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست - ↑ در.
- ↑ ز.
- ↑ بصورت.
- ↑ گیارا.
- ↑ در نسخههای متأخر: گیا را همان قدر باشد، جعل را همان قدر باشد.
- ↑ کس آنجا.
- ↑ نعت.