کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/یکی پادشهزاده در گنجه بود
حکایت
یکی پادشهزاده در گنجه بود | که دور از تو ناپاک و سرپنجه[۱] بود | |||||
بمسجد در آمد سرایان و مست | می اندر سر و ساتکینی بدست | |||||
بمقصوره در پارسائی مقیم | زبانی دل آویز و قلبی سلیم | |||||
تنی چند بر گفت او مجتمع | چو عالم نباشی کم از مستمع | |||||
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون | شدند آن عزیزان خراب اندرون[۲] | |||||
چو منکر بود پادشه را قدم | که یارد زد از امر معروف دم؟ | |||||
تحکم کند سیر بر بوی گل | فرو ماند آواز چنگ از دهل | |||||
گرت نهی منکر برآید ز دست | نشاید چو بیدست و پایان نشست | |||||
و گر دست قدرت نداری، بگوی | که پاکیزه گردد باندرز خوی | |||||
چو دست و زبان را نماند مجال | بهمت نمایند مردی رجال | |||||
یکی پیش دانای خلوت نشین | بنالید و بگریست سر بر زمین | |||||
که باری برین رند ناپاک[۳] مست | دعا کن که ما بی زبانیم و دست | |||||
دمی سوزناک از دلی با خبر | قویتر که هفتاد تیغ و تبر | |||||
بر آورد مرد جهاندیده دست | چگفت ایخداوند بالا و پست | |||||
خوشست این پسر وقتش از روزگار | خدایا همه وقت او خوش بدار | |||||
کسی گفتش ای قدوهٔ راستی | بر این بد چرا نیکوئی خواستی | |||||
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر | چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟ | |||||
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش | چو سرّ سخن در نیابی مجوش[۴] | |||||
بطامات مجلس نیاراستم | ز داد آفرین توبهاش خواستم | |||||
که هرگه که بازآید از خوی زشت | بعیشی رسد جاودان در بهشت | |||||
همین پنجروزست عیش مدام | بترک اندرش عیشهای مدام | |||||
حدیثی که مرد سخن ساز گفت | کسی زآنمیان با ملک باز[۵] گفت | |||||
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ | ببارید بر چهره سیل دریغ | |||||
بنیران شوق اندرونش بسوخت | حیا دیده بر پشت پایش بدوخت | |||||
بر نیکمحضر فرستاد کس | در توبه کوبان که فریاد رس | |||||
قدم رنجه فرمای تا سر نهم | سر جهل و ناراستی بر نهم | |||||
دو رویه ستادند بر در سپاه | سخن پرور آمد در ایوان شاه[۶] | |||||
شکر دید و عناب و شمع و شراب | دِه از نعمت آباد و مردم خراب | |||||
یکی غایب از خود، یکی نیم مست | یکی شعر گویان صراحی بدست | |||||
ز سوئی برآورده مطرب خروش | ز دیگر سو آواز ساقی که نوش | |||||
حریفان خراب از می لعلرنگ | سر چنگی[۷] از خواب در بر چو چنگ | |||||
نبود از ندیمان گردنفراز | بجز نرگس آنجا کسی دیده باز | |||||
دف و چنگ با یکدگر سازگار | برآورده زیر از میان ناله زار | |||||
بفرمود و درهم شکستند خرد | مبدل شد آن عیش صافی بدرد | |||||
شکستند چنگ و گسستند رود | بدر کرد گوینده از سر سرود | |||||
بمیخانه در سنگ بردن زدند | کدو را نشاندند و گردن زدند | |||||
می لاله گون از بط سرنگون | روان همچنان کز بط کشته خون[۸] | |||||
خم آبستن خمر نه ماهه بود | در آن فتنه دختر بینداخت زود | |||||
شکم تا بنافش دریدند مشک | قدح را برو چشم خونی پر اشک | |||||
بفرمود تا سنگ صحن سرای | بکندند و کردند نو باز جای | |||||
که گلگونهٔ خمر یاقوت فام | بشستن نمیشد ز روی رُخام | |||||
عجب نیست بالوعه گر شد خراب | که خورد اندر آنروز چندان شراب | |||||
دگر هر که بر بط گرفتی بکف | قفا خوردی از دست مردم چو دف | |||||
و گر فاسقی چنگ بردی بدوش | بمالیدی او را چو طنبور گوش | |||||
جوان[۹] را سر از کبر و پندار مست | چو پیران بکنج عبادت نشست | |||||
پدر بارها گفته بودش بهول | که شایسته رو باش و بایسته[۱۰] قول | |||||
جفای پدر برد و زندان و بند | چنان سودمندش نیامد که پند | |||||
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل | که بیرون کن از سر جوانی و جهل | |||||
خیال و غرورش بر آن داشتی | که درویش را زنده نگذاشتی | |||||
سپر نفکند شیر غران ز جنگ | نیندیشد از تیغ بُران پلنگ | |||||
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست[۱۱] | چو با دوست سختی کنی دشمن اوست | |||||
چو سندان کسی سخت روئی نکرد | که خایسک تادیب بر سر نخورد | |||||
بگفتن درشتی مکن با امیر | چو بینی که سختی کند، سست گیر | |||||
باخلاق با هر که بینی بساز | اگر زیر دستست اگر سرفراز | |||||
که این گردن از نازکی بر کشد | بگفتار خوش، و آن سر اندر کشد | |||||
بشیرین زبانی توان برد گوی | که پیوسته تلخی برد تند روی | |||||
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر | ترشروی را گو بتلخی بمیر |