کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/یکی بربطی در بغل داشت مست

حکایت

  یکی بربطی در بغل داشت مست بشب در سر پارسائی شکست  
  چو روز آمد آن نیکمرد سلیم بر سنگدل برد یکمشت سیم  
  که دوشینه[۱] معذور[۲] بودی و مست تو را و مرا بربط و سر شکست  
  مرا به شد آن زخم و برخاست بیم ترا به نخواهد شد الّا بسیم  
  ازین دوستان خدا بر سرند که از خلق بسیار[۳] بر سر خورند  

  1. که در شب تو.
  2. مغرور.
  3. که از بی سر و پای.