کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/شنیدم که در دشت صنعا جنید
حکایت
شنیدم که در[۱] دشت صنعا جنید | سگی دید بر کنده دندان صید | |||||
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر | فرومانده عاجز چو روباه پیر | |||||
پس از غرم و آهو گرفتن بپی | لگد خوردی از گوسفندان حی[۲] | |||||
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش | بدو داد یک نیمه از زاد خویش | |||||
شنیدم که میگفت و خوش[۳] میگریست | که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟ | |||||
بظاهر من امروز ازین[۴] بهترم | دگر تا چه راند قضا بر سرم | |||||
گرم پای ایمان نلغزد ز جای | بسر بر نهم تاج عفو خدای | |||||
و گر کسوت معرَفت در برم | نماند، ببسیار ازین[۴] کمترم | |||||
که سگ با همه زشت نامی چو مرد | مر او را بدوزخ نخواهند برد | |||||
ره اینست سعدی که مردان راه | بعزت نکردند در خود نگاه | |||||
از آن بر ملایک شرف داشتند | که خود را به از سگ نپنداشتند |